gharachemarziye
gharachemarziye
خواندن ۱۴ دقیقه·۴ سال پیش

جملات تاکیدی مثبت

من کافی هستم

ما انسانها گاهی به محرک نیاز داریم چون آدمهایی هستیم با احساسات گوناگون که البته همیشه هم خوشایند نیستند و گاهی حس زندگی، تلاش و حرکت را از ما می گیرند و به عبارتی می شویم مثل یک دوچرخه ی پنچر که گوشه ی پارکینگ خانه یا انباری خاک لحظه های ارزشمند هدر رفته را می خورد. در این مواقع نیازمان، رفتن به پنچرگیری و باد شدن و برگشتن به جریان بی توقف زندگی با شور و انرژی دوچندان است. در این میان جملاتی تاثیرگذار و مثبت می توانند ما را از کنج اتاق و پیچیدگی دست و پایمان نجات دهند و کم کم گره ی دستانمان را باز کنند و هشتی زانوهایمان را راست و جویبارهای خشکیده ی جسممان را پر از جریان خروشان زندگی کند. ما می توانیم به این جملات، جملات تاکیدی مثبت بگوییم که ما را با توانایی های شگفت انگیزمان روبرو می کنند.

یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین جملات تاکیدی مثبت جمله ی سه کلمه ای "من کافی هستم" است که جرقه ی یک حس خوب برای شروع مجدد موتور زندگی مان میتواند باشد. من معتقدم هر شخص با هر حس بایستی هرروز این جمله را چندین بار برای خود تکرار کند تا رشته ی اهداف و آرزوهایش هیچ وقت از هم نپاشد و هرگز فراموش نکند که کافی است برای همه چیز، خودش، زندگی اش، اهدافش و آرزوهایش، برنامه هایش و داشتن حس خوب زندگی.

زمانی که فهمیدم من کافی هستم

می خواهم از تجربه ی چندین ماه اخیر زندگی ام تحت تاثیر این جمله ی زیبا " من کافی هستم "برایتان بگویم. نزدیک به دو ماه بود که از خودم، گروه "خودشناسی" که عضو آن بودم و همچنین نوشتن دور بودم. اوایل فکر می کردم همه چیز نرمال است و من فرصتی برای استراحت پیدا کرده ام مخصوصا که همسر و پسرم بخاطرسفری چندماهه از من دور بودند. با تمام عشقی که به آنها داشتم از اینکه پیشم نبودند احساس آرامش می کردم، حتما می پرسید چرا؟ چون دیگر از کنترل کردن(زیر نظرگرفتن تمام رفتار و احساسات دیگری و نظردادن در مورد آن)، حرص و جوش خوردن، عصبی شدن، داد و هوار کردن های بی ثمر که همه نتیجه ی همان بیماری کنترل گری من بود خبری نبود و من ظاهرا در آرامش به سر می بردم، خوشحال و رها، غافل از آنکه این آرامش، آرامش قبل از طوفان بود...

در این مدت خودم را از همه چیز آزاد کردم. خانه ی پدری ام بودم نزد مادری همیشه مهربان. مادرم مثل پروانه دور من می چرخید و با تمام وجودش سعی می کرد من در آرامش و راحتی باشم چون رفتارها و درگیری های مرا با پسرم و نق نق های کلافه کننده ی دخترکم کنار گوشم و واکنش های عصبی گونه ی مرا دیده بود و تا آنجایی که یک مادر دلش برای بچه اش می سوزد دلش به حال من و روزگارم سوخته بود. من هم از این فرصت کمال استفاده یا شاید هم بتوانم بگویم سواستفاده را بردم. به آن دلیل که فکر می کردم همه چیز بر وفق مراد و حالم خوب است از مشارکت درگروه "خودشناسی ام" هم دور ماندم و نه مشارکت کردم و نه به مشارکت هم گروهی هایم گوش سپردم، راستش حوصله ی سوالات مشاور گروه را نداشتم. بخواهم با شما صادق باشم باید اعتراف کنم جواب دادن سوالات مربوط به خودم از سوالات کنکور هم برایم سخت تر بود گنگ و غیر قابل فهم. بنابراین خودم را قانع کردم که از این فرصت طلایی نهایت بهره را ببرم و کارهایی انجام دهم که مدت زیادی بود که فرصت آن را به دست نمی آوردم یعنی خوردن و خوابیدن و فیلم دیدن و صد البته فکرنکردن که همه ی اینها با حضور دخترک و نق نق های او همراه بود.

اوایل قابل تحمل بود، مادرم می پخت و می شست و من همچون آقازاده ای با ژن خوب می خوردم و می خوابیدم و با دخترک کلنجار می رفتم.کم کم حوصله ام سر رفت و ذهنم دیگر رو به جلو نمی رفت و دنده بک گرفته و به گذشته برگشته بود. ذهنم، خاطرات و اتفاقات گذشته را نبش قبر می کرد و من برای زمان های از دست رفته، کارهای انجام نشده، علایق سرکوب شده و هدف های نرسیده ام، در لاک خود فرو رفتم و زانوی غم بغل گرفتم و هر روز فشرده تر از قبل به کنکاش نشده هایم می پرداختم و خودم را برای کافی نبودنم سرزنش می کردم. حس هیچ کس بودن داشت بر سرم آوار می شد که جرقه ای در ذهنم زده شد؛ تماشای فیلم و سریال های کمدی، در ابتدا ایده ی خوبی بنظر می رسید اما باز هم یک تصمیم اشتباه بود. نمی دانم چرا به جای برگشتن به گروه و مشارکت کردن و نوشتن در مورد قدم های بر نداشته ام ترجیح دادم فیلم ببینم،کاش می دانستم اگر آن زمان شما جای من بودید چه تصمیمی می گرفتید.

خوب دوستان به تصمیم من برگردیم تصمیمی که شاید بخاطر فرار بود. فرار از واقعیت های زندگی یا فرار از خودم از فکرکردن از نوشتن و من همیشه راحت ترین راه یعنی فرار را انتخاب کرده بودم و ترجیح می دادم در خلا باشم، بی حرکت، تا اینکه راهی را بروم که مرا با من روبرو کند. شاید بخاطر باورهای اشتباه از خودم چون می پنداشتم من های دیگران همیشه بهتر از من من بوده اند و من کافی نبودم، مثلا زمانی می پنداشتم حتی شمایی که ندیده ام و نمی شناسم هم از من من بهتر و کافی تر هستید. نه نه جسارت نمی کنم به دل نگیرید منظوری ندارم فقط می خواهم باور غلط گذشته ام را برایتان ملموس تر کنم دوستان عزیز.

خوب دوستان برگردیم به داستان من. بله همیشه من دیگران بهتر بود، گاهی غبطه می خوردم، گاهی حسادت، گاهی قضاوت و همیشه در لیست بهترین ها من آخرلیست بودم. برای روبرو شدن و حرکتم یک مانع وجود داشت و آن خود خود من بودم که باورهای اشتباهم را نمی شکستم و راه را برای عبور نمی گشودم....

بله شروع کردم به دیدن سریال های دویست قسمتی. چشم باز می کردم در حال فیلم دیدن بودم تا زمان خواب. ظاهرا کنار دخترک بودم با ذهن و حواسی فرسنگ ها دورتر، غرق در داستان فیلمی که می دیدم، خودم موقعیتم و شرایطم را فراموش می کردم و یک جورایی در آن فیلم زندگی می کردم یعنی همانی که می خواستم، فرار. منزل مادر و کنار او بودم ولی هیچ وقتی برای با او بودن با او حرف زدن و وقت گذراندن نمی گذاشتم و او صبورتر از آن بود که چیزی بگوید اعتراضی کند، بی هیچ توقعی، بی هیچ سخنی تا زمانی که بیدار شوم دخترک را نگه می داشت، غذا آماده می کرد، جلویم می گذاشت، میز را جمع می کرد، ظرف ها را می شست و تا زمانی که من حرف بزنم، حرفی نمی زد؛ چون ذهن من درون فیلمی بود که می دیدم و آن را تا سر میز هم با خودم می آوردم.

سریالم که تمام شد، کلافگی ام بیشتر شد. حوصله ی هیچ چیز را نداشتم، انگار از آسمان به زمین پرت شده بودم. با خودم گفتم گریختن کافی است آخرش چه؟ بشین و سنگهایت را با خودت وا بکن. ببین حرف حساب خودت چیست؟ دوستان، شما تا حالا همچین سوالاتی از خودتان پرسیده اید؟ اگر بله جوابتان به خودتان چه بوده؟ فقط با خودتان روراست باشید. نترسید درونتان کنکاش کنید تا واقعیت های پنهانتان را که از یاد برده اید، بیابید. اگر دوستشان ندارید با خودتان کنار بیایید و بپذیرید که آن ها باید اتفاق می افتاده و کسی مقصر نیست. توانایی هایی که از یاد برده اید به یاد بیاورید و خودتان را باور کنید و واقعیتتان را همان گونه که هست بپذیرید و مطمئن باشید خودتان برای همه چیز کافی هستید.

برای من آن زمان ظاهرا هنوز وقتش نرسیده بود با خودم روبرو شوم. دوباره حس ناتوانی، ناامیدی و ترس از آینده مرا اسیر کرد و دوباره کمر "منم "را به خاک ذلت کشاندم و هر برچسب "بی" داری را بر آن چسباندم. بله این یک واقعیت تلخ بود که من خودم را علفی هرز میان گندم زار می پنداشتم و ارزشی برای "منم" قائل نبودم.

برای رهایی از این افکار مخرب، دوباره به فیلم دیدن و فرار از خودم تن دادم و سریالی دیگر را شروع کردم روز از نو روزی از نو. بعد از تمام شدن سریال جدیدم دیگر حسی به زندگی نداشتم و از در جا زدن و در خلا بودن هم به تنگ آمده بودم. تصمیم جدیدم کمی متفاوت از قبل بود. تصمیم گرفتم کارهای روزمره ام را انجام دهم. کارهایی که بالاخره باید روزی به انجام می رساندم، مثل جمع کردن لباسهای زمستانی، بیرون آوردن تابستانی ها، سرو سامان دادن به خانه و زندگی ام. بدجور بی حالی و رخوت مرا در آغوش کشیده بود و فشار می داد که توان نفس کشیدن هم از من سلب کرده و نفسهایم به شماره افتاده بود، دیگر فیلم دیدن هم حالم را خوب نمی کرد. فقط بر اضطرابم می افزود.

بهار هم نفس های آخرش را می کشید و من پهلو به پهلو هم نشده بودم. اهداف و آرزوهایم دست نخورده از سالی به سالی دیگر می رفت و این ناراحت کننده بود. دفتری جدید آوردم و اهداف سال فوت شده ام را که به هیچ کدامشان تیک نزده بودم پاکنویس کردم به امید آنکه در سال نوپایم به آنان نزدیکتر شوم. به خودم امید چندانی نداشتم اما تصمیم گرفته بودم که سعی کنم. این سعی با بازگشتم به خانه ی خودم و ریختن کمد ها جمع کردن نشانه های زمستان و بازگشت به گروه "خودشناسی ام" و گهگاهی نوشتن شروع شد که البته ذهن گریزانم هنوز مرا تحریک می کرد به زندگی در دنیای ساخته ی دست بشریت (فیلم و سریال ها) و فرار از هر واقعیت تلخی. گاه او موفق می شد گاه نیمه ی پنهان وجودم که نمی خواست همچون علف هرز گندم زار باشد.

تا آنکه با جمله ی "من کافی هستم" روبرو شدم. دوستان عزیز، احتمالا از حرافی من به تنگ آمده باشید اما پیشنهاد می کنم صبر خود را بیازمایید و صبوری را تمرین کنید و کمی بیشتر با من بنشینید؛ شاید حرف تازه ای برای گفتن داشته باشم. بله جمله ی زیبای "من کافی هستم" آن را چندین بار تکرار کردم و سعی کردم عمیق تر به آن بیاندیشم، از خودم پرسیدم آیا واقعا من کافی هستم؟ آیا واقعا این جمله را قبول دارم؟ اگر من کافی هستم چرا خودم را دوست نمی دارم، چرا زندگی را انقدر جدی گرفته ام و از آن همان طور که هست لذت نمی برم، چرا شاد نیستم، چرا صدای قهقهه هایم گوش فلک را کر نمی کند، چرا لبخند جز لاینفک چهره ام نیست اگر من کافی هستم و این را پذیرفته ام چرا خود را به کارهایی مجبور می کنم که دوست ندارم چرا تا دم ظهر سریش وار به تختخوابم چسبیده ام، چرا شب هنگام، خواب سراغم را نمی گیرد، چرا خواسته هایم در جهت خواست جامعه و دیگران است نه تمایلات درونی ام چرا خود را با اموراتی که مورد پسندم نیست گول می زنم و به زور به خودم می قبولانم که خواست خودم است، آیا اگر من کافی بودم خودم را برای دیگران می آراستم و بزک دوزک می کردم، آیا اگر من کافی بودم وقتم را میان کتابهای دانشگاهی که هیچ کاربردی در زندگی ام ندارند و با دانستن شان زندگی ام سهل تر نمی شود می گذاشتم تا مفت مفت هدر برود، آیا اگر من کافی بودم واقعا رویایم دکتر و مهندس شدن بود یا ترجیح می دادم نقاش، عکاس، کفاش، مسگر، آشپز یا یک نویسنده باشم که برای دل خودم پیش بروم و تلاش کنم در کاری که دوست دارم بهترین خودم باشم، هنوز نمی دانم که واقعا جمله ی "من کافی هستم" را با تمام هستی ام پذیرفته ام یا نه. اگر کافی هستم چرا آرزوهایم را در دستان دیگری می بینم و چشم به او دوخته ام تا مرا به آنان برساند و در خود توان رسیدن نمی بینم، چرا هر آنچه را خواهانم از دیگری خواستارم، چرا بی حرکت نشسته ام و خوشبختی خوشحالی و لبخند را در تلاش دیگری جستجو می کنم، چرا حالم به حال دیگران گره خورده است، چرا وقتی تنها به خودم برای رسیدن هایم تکیه می زنم،یآس مرا در آغوش می کشد، چرا آرزوهایم ستاره می شوند درآسمان و دستم دیگر به آنها نمی رسد، چرا و هزاران چرا با جمله ی "من کافی هستم" در ذهنم صف می کشند و منتظر جواب می مانند، چرا نمی توانم به چراهایم جواب دهم.

اشتباه برداشت نکنید نه آنکه جواب ها را ندانم، نه، بلکه مسئله این است که از رویارویی با جواب هایم ترس دارم و پذیرش جواب های صادقانه ام برایم گران می آید. می خواهم کافی باشم برای خودم، خودم را همانگونه که هستم دوست بدارم و کافی بدانم خودم را بپذیرم با هر کم وکاستی، با هرچهره ای، سوادی، تفکری، اقتصادی، تیشه ی کمال گرایی را کناری بگذارم بیشتر از این تیشه به ریشه ی خود نزنم، یک یک چراها را با کافی بودنم بزدایم، آرزوهایم را از آسمان به زمین بکشم و در مشتم بگیرم و به آنجایی برسم که آرزوهایم دیگر آرزو نباشند و من کافی باشم برای تمام لحظات زندگیم و کاری را انجام دهم که دوست می دارم نه دوست می دارند، نگاهم را از دیگران بردارم و فقط خودم را ببینم و بگویم من کافی هستم و هزاران بار و هزاران روز آن را تکرار و تکرارکنم تا در عمق وجودم ریشه کند و هر بار این جمله را خواندم یک جواب بیشتر درونم نیابم و آن جواب زیبای بله باشد به خودم....

دوستان صبورم، شمایی که تا انتها با من نشستید و گوش سپردید شما همان هایی هستید که کافی هستید و می خواهید کافی باشید. هرروز این جمله را با خودتان زمزمه کنید "من کافی هستم" و حتی شک هم نکنید و سوال هم نپرسید چون همه ی آدمها کافی هستند فقط بعضی ها هنوز نمی دانند ....

نگرش مثبتجملات تاکیدیخودشناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید