fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

از رنجی که می‌بریم...

دو ماه است که کار جدیدی را آغاز کرده‌م. کاری که استانداردهای ذهنم را داشت و وقت شروعش خوشحال بودم.

کاری که با لبخند آغازش می‌کردم و با لبخند به پایانش می‌رساندم. کاری که بابتش خدا را شکر می‌کردم و هر کم و کسری بود از چشمم دور می‌ماند. کاری که یک «هانی مون» خوب را برایم رقم زد.

حالا در پایان دومین ماه کاری‌م، در برخورد با چالش‌های ریز و درشت کاری، وقتی یک روز با چشم‌های اشکی پشت سیستمم نشستم، یا وقتی با توپ پر توی اتاق مدیرم نشستم، یا وقتی که تصمیم گرفتم اینجا را با تمام استانداردهایی که دارد کنار بگذارم و بروم، فهمیده‌م که کار یعنی رنج. زندگی یعنی رنج. عشق یعنی رنج.

برایم این حجم از رنج در هر نقطه‌ای از این دنیا عجیب و تازه‌ست. هیچ رنجی تکراری نمی‌شود. عادت روی هیچ غصه‌ای را نمی‌گیرد. اندوه می‌تواند در هر نقطه‌ای بیخ گلویت را بگیرد و خیال آسوده قرار نیست هیچوقت هیچوقت به کنج قلبت رخنه کند.

شاید این حجم از سیاه‌بینی و خستگی ناشی از این روزهای نزدیک سی سالگی باشد. شاید هم ناشی از یک سال سختی و درد مداوم. شاید به خاطر این دوری و دلتنگی یک ماهه باشد و حتی شاید به خاطر مشکل دیگری. اما می‌دانم رنج مرا خنثی و خسته کرده. رنج یک گوشه گیرم آورده و و رها نمی‌کند. می‌دانم که دیگر مثل روزهای اول نمی‌رنجم؛ اما همچنان زیر دست و پای تلخی این دوران تکه تکه می‌شکنم و سکوت می‌کنم. می‌دانم ظاهرم برعکس قدیم شادمان‌تر است؛ اما دلم خمیده‌تر است. می‌دانم که لبخندهایم برای نمردن است. می‌دانم که کار کردن، زندگی کردن، نفس کشیدن، خندیدن، تفریح کردن، رقصیدن و هزاران کار دیگر برای همین است که نمیرم. اصلا نمیرم.


رنجزندگیبلا
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید