Fatemeh- Gh·۱۴ روز پیشمرا دوباره به آن روزهای خوب ببرعشق ۱۷ سالگیم، بعد از ۱۳ سال از تخم سربرآورده و شروع کرده به جوریدن زندگی من. از لینکدینم شروع کرد و هفتهای یک بار چکم کرد. تاب نیاورد و…
Fatemeh- Gh·۲۲ روز پیشاین کمی بیشتر از شکل خودم بودن بودمامان هرچه که بود، من از آنطور بودنش فرار میکردم.مامان از تنهایی بیزار بود و من مدام میچسبیدم به تنهایی. حتی اگر دوستش نداشتم. مامان فقط…
Fatemeh- Gh·۲ ماه پیش«داشتم خودم رو پیدا میکردم، حواسم نبود دوستت ندارم.همهچی خوب بود؛ تا اینکه یهو گریهم گرفت از اینکه: «شش ماه پیش بهش گفتم دوستت ندارم». اینو کسی میگفت که اون موقعا ابدا براش مهم نبود آدم م…
Fatemeh- Gh·۲ ماه پیشدر ستایش پایینرفتن از پلههابا غروب آفتاب میخوابم و با طلوع بیدار میشوم. صبح، سکوت پررنگی دارد که در اینجای زندگی به آن بسیار محتاجم. به خودم. بودنم. زندگی کردنم. وج…
Fatemeh- Gh·۲ ماه پیشنشستهام در انتظار این غبار ِ بیسوار...آخرین بار همان حوالی ۱۴۰۱ بود. یک گوشه خیابان گریه میکردم و میگفتم «اگه ایندفعه نشه چی؟». در آغوشم گرفت و گفت: «تا حالا چیزی بوده که واقع…
Fatemeh- Gh·۲ ماه پیشاز اینجا که منمهیچوقت با خیال راحت؛ با دست ِ زیر چانه و لیوان چای به دست فکر نکردهام که طوفان تمام شده و حالا وقت لذت بردن است. همیشه با اضطراب، شادی را…
Fatemeh- Gh·۲ ماه پیشآنچه میگذرد؛مدتهاست که چیزی برای نوشتن ندارم چون چیزی ندارم. زندگیم در یک ریتم ثابت، بیهیجان، بیاتفاق و بیآنکه اصلا بدانم چطور میگذرد و من مانده…
Fatemeh- Gh·۴ ماه پیشاین روزها که میگذرد؛ شادم.از آخرین نوشتهم در ویرگول یازده روز میگذرد و از اتفاقات تلخ مرداد حدودا سه هفته و چند روز. توی این مدت آنقدر احوالات شدید و متغیری را تجر…
Fatemeh- Gh·۴ ماه پیشمرا دوباره به آن روزهای خوب ببر...صبح رفتم روی وزنه و چیزی که فکرش را نمیکردم دیدم! عدد روی وزنه همان چیزی بود که در این شش ماه جان میکندم به آن برسم و نمیرسم. و حالا بعد…
Fatemeh- Gh·۴ ماه پیشسوگت رو در آغوش بگیر، غمت رو مزه مزه کندارم نرم نرم و مورچهوار به زندگی برمیگردم. زندگیای که میگویم مثلا در این حد است که صبحها فاصله تخت تا توالت هزار کیلومتر نیست. کمی کمت…