fatemeh ghasemi·۱ روز پیشمادری که کم داشتمهیچوقت دیگران را درک نکردم. این درست بود که دوستش داشتم؛ اما هیچوقت نفهمیدم آدمها چطور مادرهایشان را میپرستند. دلم میخواست من هم اینچنین…
fatemeh ghasemi·۱۵ روز پیشدر تلاش برای عدماز آن روزهایی است که دلم میخواهد برای گذراندنش مرده میبودم. یعنی مثلا حالا داشتم از آن بالا به همه چیز اینجا نگاه میانداختم. به صبحهای…
fatemeh ghasemi·۲۳ روز پیشنجات ندهنده«آقا یک بوس ما را نجات داد.»این را اکانت ناشناسی در توییتر نوشته بود. لایک میکنم و میگذرم. ذهنم اما هنوز درگیر کلمات است. بوس. بوسه. اصلی…
fatemeh ghasemi·۱ ماه پیشدوباره، در میان شلوغی کارسر صبحی یکهو زدم زیر گریه. توی محل کار، پشت میز، وقتی وسط نوشتن چند مطلب مهم بودم تا سریع برسانم به جلسه. عین مادر مردههای بیچاره شده بودم…
fatemeh ghasemi·۱ ماه پیشدر خیال خوش صبحگاه...نمیدانم خودت میدانی یا نهاما حالا که نمیتوانم تو را در واقعیت داشته باشم، به خیال و خواب به کنارم میآیی عزیزکم.کجای دنیا مقدر شد که من و…
fatemeh ghasemi·۱ ماه پیشدر دل سفرپوتینهای بچگی را به همراه بادگیر نوجوانی و کولهای از جوانی به تن کردم و زدهام به راه. خودآگاه نه؛ به تحیر و گیجی. اولش با یک خلوت و زدگی…
fatemeh ghasemi·۲ ماه پیشدر سهشنبههاسه شنبهها را دوست دارم. سهشنبههای پاییزی را بیشتر.طبق یک قرار نوشته نشده بین ما و هوا، سهشنبهها هوا بهتر است. اگر روز قبل آفتاب باشد،…
fatemeh ghasemi·۲ ماه پیشدر تاریکیاز آن روزهای بدطعم است. نه طعم تلخ و نه طعم ترش. نه از آن طعمهایی که مثلا با خوردن قهوه پیدا میکنی. که مثلا اگر تلخ است حداقل خوشبوست و ان…
fatemeh ghasemi·۲ ماه پیشدر وسط آفتاب بیرمق پاییزنور آفتاب اریب افتاده بود روی دیوار کتابخانه که من سرم را گذاشتم روی بالش تخت. تنم؛ بیجان از کارهای خانه. از پختن ناهار. از شستن ظرفها. ا…
fatemeh ghasemi·۲ ماه پیشدر پله دوم سوپر تنگ و شلوغ کنار محلکاریک روز عاقبت وسط کارهای روزانه، وسط خرید یک قوطی شیرنارگیل کوچک، درست وقتی از پلههای سوپر تنگ و شلوغ کنار محلکار پا به بیرون میگذاری؛ یا…