این روزها متناقضترین آدمی هستم که تو زندگیم دیدم. نماز نمیخونم و امسال اولین سالیه که به طور جدی تصمیم گرفتم روزه نگیرم و نگرفتم. از اسلام و مذاهب متنفر و رویگردانم و هنوز شک و شبهههایی بابت وجود خدا دارم. اما در تمام مدتی که کار میکنم در حال شنیدن قرآنم. و عجیب اینه که با شنیدن این کلام بیاندازه آروم میگیرم.
دست و پایی برای رهایی از این همه تناقض نمیزنم. این روزها به طرز عجیبی شبیهترین نسخه به خودمم. با تمام اکتهام راحتم و به طرزی شدید و سریع میتونم تشخیص بدم کدوم رفتارم واقعیه و کدوم یکی سانسور شده و اکت. خدای این روزها اگر حضوری داشته باشه، حضوری واقعیتر از هروقت دیگهای داره. حضوری در پرده و پنهان. و راستش کمی بیکارآمد. مثل تمام این سالهایی که اینطور بود و من میخواستم که انکارش کنم. شاید چون ضربهای که از شناخت این خدای واقعی میخوردم اونقدر سهمگین بود که بهم جسارت عیان گفتن و باور کردن رو نمیداد.
این روزها با آدمهای ماورایی زندگیم کمترین ارتباط رو دارم. با اشخاصی که در تمام ۲۸ سال زندگی من نقشی مهم داشتند در تصمیماتم. در هویتم. در شناختم از این دنیا. و حالا تبدیل شدند به چند اسم که حتی مطمئن نیستم به طور واقعی در تاریخ وجود داشتند یا نه.
کمی از خشم عظیمی که به مسلمانها و مذهبیون داشتم کم شده. اما دروغه اگر بگم خبری ازش نیست. دو سه شب پیش، وسط دیت با مردی که میخواست روشنفکرانه با عقایدم همسو باشه تا بالاخره به اشتراکی برسیم و اون رو به چیزی به نام ازدواج برسونه، متوجه شدم که میتونم همین حالا با همین مسلمان چندین سال زیسته در دیار غیرمسلمانان هم به نبرد بلند بشم. که نشدم و فکر کردم اینجا و امروز و این ساعت وقت مناسبی برای بحث و جدال نیست.
با اینحال فکر میکنم این روزها هم در قفسهای از تجربیات متفاوتی قرار میگیره که سالها بعد با فکر بهش احساسات متناقضی به سراغم میاد. شاید خشم و تحقیر، شاید خنده و حماقت، شاید غبطه و ... نمیدونم. اما میدونم بخشی از آن چیزی که من سالها بعد رو میسازه، محصول تناقضاتی است که این روزها میگذرونم.
پس بابتش شادم و حق قضاوت رو حتی به من آیندهم هم نمیدم. چه برسه آدمهایی که هیچ نقشی در دنیای امروز من ایفا نمیکنند.
اسفند ۱۴۰۳