من ِ 1400 یه موجود ترسیده مضطرب بود که تو این شرایط ترجیح میداد همون موقع دور خودش یه غار بکشه و بره داخلش. انگار که بیرون از غار یک عالمه موجود زشت و هیالو بودن که میخواستن درسته ببلعنش. من 1401 غار نمیکشه دورش اما حس میکنه اون هیالوها همچنان وجود دارن اما راه حل فرار ازشون رفتن توی غار نیست. ایستادن و تحمل کردنه. حتی اگه نفسش بند بیاد. حتی اگه یهو حس کنه زیر پاش خالی شده. حتی اگه کنترلش بر همه چیز از دست بره.
از صبح دوباره اون حس عجیب سراغم اومده. چیزی شده؟ نکنه اشتباهی کردم؟ نکنه یه جایی رسیدم ته خط و بقیه نمیگن تا زمانی که کامل کامل غرق شم؟ نکنه نکنه نکنه...
من همون ادمی ام که دلش میخواد همه ازش راضی باشن. موجود تایید طلبی که حتی نظر متفاوت پارتنرش هم باعث دلهره ش میشه که خوب و کامل نیست. چه برسه یه خطا توی کارش که از اوج یهو پرتش میکنه پایین و فکر میکنی نتیجه ش چیه؟ نفس تنگی ، اضطراب و حال بد.
خستهام. از این همه تایید طلبی ، نیاز به دوست داشته شدن، از این همه تلاش بیهوده برای بهترین و کامل ترین و بی نقص ترین بودن.