هر چقدر فکر می کنم در رسیدن به نتیجه مستاصل تر می شوم که چرا این خانه، خانه پدری، خانه هنوز و تنها خانه من! باید با محوریت پدری همیشه عصبی، خشمگین، دارای بیماری قلبی، با آستانه تحمل زیر صفر، حساس، بیش از حد دلسوز و فداکار! و مادری یدک کش نقش فداکاری، مهرطلب، نامستقل، چشم انتظار فرکانس چشم های اعضای خانواده، سنگ شکن ریزش هر کوه و هشدار دهنده هر بهمن باید تا کجا بکشد افسار این فلاکت درمان نشده را که در شیبی هر لحظه قائم تر به سمت بلعیدن علت العلل خودش و فداکاریش پیش می رود... هیچکس، تحمل هیچکس را ندارد، چون همه جز خواهرم، سالم ترین عضو خانواده، به فکر فداکاری است...! بیش از همه من بی تحمل تر نسبت به پدر و باقی افراد به تناسب و پدرم بی تحمل تر به من و باقی افراد به تناسب!...زخم های درمان نشده روان، هجوم اساسی خشم، نفرت و عذاب توامان شکنجه هر لحظه شنیدن نگاه بی تحمل و بی آرامش و نگران آدم ها... هیچ وقت قرار نیست تاسی که سرنوشت برای ژنتیک، احساسات و عواطف و هیجاناتمان ریخته به سمتی متعادل تر گردانده شود...هیچ وقت قرار نیست به آرامش برسم... هر روز به فراخور مختصات فعلی جامعه ایران، همه چیز بدتر و بدتر می شود...امید ها خاموش تر، انگیزه ها کم رنگ تر و تنش ها بیشتر و تاب آوری ها نحیف تر...نفرتی که از پدرم و نحوه زندگی اش دارم ...فداکاری و مردم داری کریهش، مفاهیم پوسیده ذهنش در قبال مردم و زندگی ...تحمل این خانه پر از فداکاری و فریب به خود را برایم سخت تر و سخت تر می کند... باید از این خانه رفت اما میراث این خانه هر کجای دنیا که بروم با من هم نفس و در بریدن نفسم آماده به یراق ترین است...به هیچ نتیجه ای نمی رسم... به هیچ نتیجه ای نمی رسم...این خانه هم کشتارگاهست و هم زادگاه!