خوب می دانست چطور هوا را در تارهای صوتی اش برقصاند...خوب بلد بود گره و شکم های ساز خدادادش را کوک عقربک های مترونوم جزایر شهرهای استوایی-حاره ای خاورمیانه ای کند... خوب...!
ساز صداش، شب بود و ستاره... مااه ای که یکی از لپ هاش را روباه شازده کوچولو گاز زده بود ... صداش شب بود، وقتی چشم در چشم آسمان کویر دراز کشیده باشی و عطر پیپ تنهایی زنده اش، بپیچد دور تنت و خیال کرم های شبتاب را پروانه... بپیچد دور تنت و بزخماند نفس هاش مطنطن عریانی ناگزیرت را،....همچنان که افسانه صداش شیهه می کشد شبی در ساحل دریایی که تویی و آتش گرفته آتشفشان ظلمت نشینت، و در حال انفجار اند خوشه های به بار نشسته سینه هات روی دوش نهنگ ها...لنگر می اندازد آتش طوفنده ات بر گرمی اغواگر ماسه های وحشی نگاه...رگ خواب طوفان را هم خوب می داند و خود آتشی دیگر است، اما...اما تو را نمی داند...تو را که نبض زمان را از زیر پیرهنت درآورده و تو مشتش پشت سرش پنهان کرده آنچنان که پوچ بی گلی است این بازی ...
آی دخترک..دختر ته تغاری ننه دریا...
شکوفه های بلوغت را اجتماع دانی در عنفوان رقص بر نوک پای ترد اتودهای عاشقی، هرس می کند!
شیره های شیرین ساقه های لغزان بیدواره جنون و شهودت را دهان حریص شهوت محبوس زمستان های اوین، می مکد!
و...و داغ تعشق پیچک ژرف حضور را آمیزیده به خیس تغزلی ژرف، هنرپروردی بر پیشانی قطار بی ریل اش گذاشت...!
13 آگوست 2020