برای من صدای بارون یعنی لذت زندگی! طراوت بارون بهم حس حضور میده!
یه شب بارونی کتاب رو گرفتم دستم.... رسیدم به این خط " اما چرا چنین شبهایی باعث می شود انسان همیشه احساس کند این جمله تکرار میشود: می توانستم زندگی کنم اما زندگی نمی کنم؟"
از اون شبهایی بود که کلمات مانع در آغوش کشیدن زندگی می شدن!
رفتم رو بالکن تا از بارون لذت ببرم، میله های دزدگیر فاصله ای بین من و بارون ایجاد کرده بودن، حتی مانع میشدن طراوت بارون به مشامم برسه! می خواستم با تمام وجود بارون رو حس کنم! اما میله نمی ذاشتن!
با خودم گفتم: چند نفر از ما پشت میله های ذهن زندانی شدیم و زندگی نمی کنیم؟ چند نفر از ما فقط به زندگی نگاه می کنیم اما طراوت لحظه هارو تجربه نمی کنیم؟ چطوری میشه میله هارو عقب تر برد؟ یا اینکه اصلا چطوری میشه که از شر این میله ها خلاص شد؟
طراوت و تازگی لحظه هارو در طبیعت میشه زندگی کرد