بچه که بودم خالم یه همسایه داشت که خانم مسنی بود و بهش میگفتن دخترِ آقا.
دخترِ آقا منو خیلی دوست داشت. یادمه به خاطر رماتیسم شدیدی که داشت انگشتاش جمع شده بودن و به خاطر ظاهرش بچه ها ازش می ترسیدن اما من عاشق این بودم که برم تو اتاقش، شاید چون به منم سرایت کرده بود! تو این مورد می تونم بگم دوست داشتن مُسری بود!
کلی گلهای قشنگ داشت و من گل مرواریدش رو خیلی دوست داشتم.
یه روز یه گلدون گل مروارید داد به مامانم و گفت هر وقت این دختر قشنگم عروس شد به یاد من یه شاخه از این گل رو بزن به موهاش!
سالهاست که نه دخترِ آقا زنده است، نه خالم دیگه تو اون خونست و نه اون گلدون سرجاشه!
چند سال پیش در اثر برف گلهای مرواریدِ دخترِ آقا خشک شدن و من هنوز که هنوزه دلم پیششونه!
خاطره ی اون اتاق تاریک دخترِ آقا، اندام لاغرش و انگشتای جمع شده اش و اون محبت بی ریا و از ته دل هنوز یادمه!
سالهاست که هر وقت از اون خیابون رد میشم چشمام دنبال اون در قدیمه...
دلم بدجور پیش اون مرواریده! سالهاست از کنار هر گل فروشی که می گذرم چشمام دنبال گل مروارید می گردن.... اما هیچ وقت اون گل رو نخریدم!
چون هیچ مرواریدی برام اون مروارید نمیشه! مرواریدِ دخترِ آقا یه چیز دیگه اس!