بعد از یک روز کاری خسته کننده، به این فکر میکردم که چطور میتوانم یک جشن کوچک به مناسبت روز ولنتاین در خانه بگیریم. تنها کاری که میتوانستم بکنم خرید پاستیل و مارشمالو قلبی و آب میوه و چند بادکنک قرمز بود. همسرم هم با شکلات و گل به خانه آمد و حالا منتظرم تا دخترم از خواب بعد از ظهر بیدار شود تا همه لباسهای قرمز بپوشیم و جشن بگیریم.
وقتی دانشجو کارشناسی بودم (15 سال قبل)، روز ولنتاین دختران و پسرانی را میدیدم که به عروسک فروشی مجتمع تجاری نزدیک دانشگاه میرفتند و برای هم عروسک میخریدند. خب، من و دوستانم کسی را نداشتیم تا برایمان شکلات و عروسک بخرد برای همین از سوپر سر کوچه دانشگاه چیپس و پفک میخریدیم و ولنتاین را به هم تبریک میگفتیم!
یادم هست در آن سالها و حتی تا همین چند وقت پیش یک جو ولنتاین ستیزی هم وجود داشت که این مراسم غربی است و ما سپندارمزدگان داریم و فلان و بهمان... هر که ولنتاین را جشن میگرفت غرب زده بود و حتی یادم است یکی از این سالها فروش عروسک قرمز و... را هم ممنوع میکردند.
این روزها خیلی بیشتر از قبل دنبال بهانه های کوچک شادی میگردم. به غربی و شرقی بودنش کاری ندارم. به بزرگ و کوچکی، با اهمیت یا بی اهمیت بودنش هم همینطور. اینقدر این روزها همه چیز بد و تلخ و سیاه است که باید روزنه های کوچک امید را به سختی یافت و شادی را در زندگی جاری کرد.