روزی که پست تولد یک سالگی دخترم رو منتشر کردم و از سختی های برگزاری جشن تولد گفتم، هیچ وقت فکر نمی کردم شرایطی به وجود بیاد که تا دو سال بعد هم نتونم جشنی برگزار کنم. برای همین تولد سه سالگی، مثل تولد دو سالگی فقط در جمع خانواده سه نفره ما برگزار شد.
چند وقت پیش، یکی از بلاگرهای اینستاگرام که روانشناس و مشاور هستند، استوری گذاشته بودن برای جشن تولد 4 سالگی پسرشون. ایشون در استوری ها، به خودشون خداقوت و دستمریزاد گفته بودن بابت تمام تلاش ها و سختی ها و بالا و پایین های فرزندپروری در این چهارسال. وقتی نوشته های ایشون رو خوندم خیلی تعجب کردم و مدتها به فکر فرو رفتم...
من هیچ وقت در هیچ زمینه ای به خودم خسته نباشی و خداقوت نگفتم، چون همیشه فکر می کردم که کار خاصی نکردم، یا دیگران شرایط خیلی سخت تر و پیچیده تری از من رو از سرگذروندن برای همین دلیلی برای تشویق خودم نبوده. حتی اگر کسی هم از کاری که من انجام داده بودم تعریفی می کرد، فکر می کردم شاید داره اغراق می کنه. در مورد بچه داری هم همینطور بود. همیشه و همیشه به خودم می گفتم، تو که یک بچه داری پس اونایی که دو تا بچه یا بیشتر دارن و به همه کاری هم می رسند چی بگن؟ از طرفی هر سختی که متحمل شدی، همه مادرها این شرایط رو داشتن. در نتیجه کار خاصی نکردی که بخوای به خاطرش از خودت تشکر کنی!
وقتی استوری های این خانم روانشناس که از قضا یک بچه بیشتر ندارن رو خوندم، به این فکر کردم که چقدر جاداره که تلاش ها و دستاورد هام رو اینقدر دست پایین نگیرم، با خودم مهربون تر باشم و بیشتر همدلی کنم.
پ.ن: هنوزم برام عجیبه که برای این سه سال، بدون در نظر گرفتن کم و کاستی ها و شکست ها، به خودم خدا قوت بگم.