باز هم دومین روز زمستان و سالگرد تولد من. این بار تولد سی و شش سالگی، در زمانی که خیلی بیشتر از سالهای قبل، روز تولد شبیه بقیه روزهای زندگی است.
وقتی بیست و چند ساله بودم، رسیدن سالگرد تولد و اضافه شدن یک سال به عدد سالهای عمر، برایم هیجان انگیز و جالب بود اما از سی و یکی دو سالگی به بعد، رسیدن سالگرد تولد کمی هم ترسناک بود. بدم نمی آمد هم خودم و هم بقیه این روز را فراموش کنند، تا من هم از این واقعیت که یک سال دیگر از عمر گرانقدر از کفم رفت فرار کنم!
این روزها که به دلیل تقارن آلودگی هوا و تعطیلی مهدکودک ها و مدارس و مریضی دخترم، مدتی است در خانه پدر و مادرم هستم، مثل گذشته ها نقش فرزند بودن برایم پررنگ تر شده. دیشب که آهنگ تولد گذاشته بودم و داشتم با دخترم می رقصیدم (بلکه پنج دقیقه سرگرم شود و دست از بهانه گیری بردارد!)، بابا گفت "راستی رفتی تو سی و هفت؛ ببین عمر چه جوری می گذره!" اینجا بود که هم من و هم بابا در دل گفتیم "واقعا کی من اینهمه بزرگ شدم و چه جوری این سالها به سرعت برق گذشت؟!"
ولی، وقتی که مادر باشی مهم نیست که بیست چند ساله ای یا سی و چند ساله یا حتی بالاتر. باید پرانرژی و سرزنده باشی برای فرزندی که به عدد سنت اهمیتی نمی دهد ولی حال و احوال و شور و شوقت برایش خیلی خیلی مهم است.