روزمره هایی با طعم بهبود مستمر
روزمره هایی با طعم بهبود مستمر
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

من و مامان

فصل اول:

من و مامان فقط بیست و یک سال با هم اختلاف سنی داریم. وقتی بچه بودم، بعضی از غریبه ها فکر می کردند ما با هم خواهریم. ولی مامان بسیار جوان من، همیشه مامان بود. مهربان، جدی و خود دار. مامان هیچ وقت احساساتش را بروز نمی داد و به شدت معتقد بود که محبت باید در عمل نشان داده شود. مامان همیشه بیشتر از من می دانست و همه کارها را بهتر از من انجام می داد.

فصل دوم:

وقتی هشت سالم بود، مشکلی برای خانواده ما پیش آمد. مامان خیلی تحت فشار روحی بود. برای اینکه بتواند مسائل پیش آمده را فراموش کند، سر کار رفت. مامان معلم شد در یکی از جنوبی ترین مناطق تهران. مدارس آن زمان سه شیفته بود. مامان توی تاریکی صبح با سرویس می رفت و بعد از غروب، خسته و کوفته به خانه بر می گشت. من مامان را درک نمی کردم. نه فشار روحی اش را و نه لزوم سر کار رفتنش را. کم کم به دوران بحرانی نوجوانی نزدیک می شدم و رابطه من و مامان بیشتر از همیشه تیره و تار شد. ما از هم فاصله گرفتیم چون همدیگر را درک نمی کردیم. مدام با هم جر و بحث می کردیم و به هیچ نتیجه ای هم نمی رسیدیم.

فصل سوم:

مشکل به وجود آمده بعد از 5 سال حل شد. مامان آرامش بیشتری پیدا کرد. من هم از دوران بحرانی اوایل نوجوانی گذر کردم. رابطه مان بهتر شد. مامان همچنان مهربان، جدی و خوددار بود. هیچ وقت مثل یک دوست، با من از احساساتش حرف نزد. او همیشه همان مامانی بود که بیشتر از من می دانست و کارها را بهتر از من انجام می داد.

فصل چهارم:

دیگر در اواخر دهه دوم زندگی بودم و از نظر تحصیلی و شغلی و شخصیتی ثبات نسبی داشتم. رابطه ام با مامان خوب بود ولی دلم می خواست صمیمی تر باشیم. دوست داشتم برای من از احساسات و آرزوهایش بگوید. اصلا با هم بنشینیم و غیبت کنیم! ولی مامان جدی تر از این حرفها بود! ازدواج کردم. مادر همسرم دقیقا برعکس بود. اهل گپ و گفت از سیر تا پیاز با خانواده. و ابراز محبت های زبانی به صورت آبشاری! چقدر دوست داشتم من و مامان هم اینطور بودیم. ولی مامان عادت داشت حمایت و محبتش را تمام و کمال در عمل نشان دهد.

فصل پنجم:

دخترم به دنیا آمد. می خواستم همه بار را خودم به دوش بکشم اما خیلی زود فهمیدم چقدر به حمایت و کمک های مامان احتیاج دارم. حمایت های بیدریغی که اگر نبود خیلی زود از پا در می آمدم. مامان کنارم ایستاد. درست است که معمولا محبتش به من را به زبان نمی آورد، هنوز هم توی خیلی از کارها اصلا من را قبول ندارد و دائم از من ایراد می گیرد تا شاید به خودم بیایم و فلان نقطه ضعفم را اصلاح کنم!، اما مامان همیشه حمایتم کرد و امیدوارم بتوانم ذره ای از حمایت ها و محبت های عملی اش را جبران کنم.

روز مادر مبارک!

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید