ویرگول
ورودثبت نام
غزاله غفارزاده
غزاله غفارزادهسفر می‌کنم از ‌کتابی به کتابی دیگر:)
غزاله غفارزاده
غزاله غفارزاده
خواندن ۳ دقیقه·۱ روز پیش

دوباره خواب؛

بدون کپشن.
بدون کپشن.

خواب دیدم که دوباره پیدایت شده است، کجا؟ نمی‌دانم لابد وسط زندگی‌ام.

-اسم این‌ هرروز مردن‌ها را زندگی گذاشته‌ای؟

-نه؛ اسم تکرارهایم را زندگی گذاشته‌ام.

تکرارِ خاطره‌های تو، تکرارِ خوابیدن‌های مکرر و طولانی، تکرارِ نمُردن. بله عزیزم؛ اگر بدانی که هرروز چقدر منتظر مرگم و در خیالم چه رویاها که برایش نساخته‌ام احتمالاً خیال کنی یک دیوانهٔ تمام‌عیارم ولی نه، من فقط کمی زیادی اندوهگینم. هرروز در را باز می‌گذارم که اگر مرگ از راه رسید، بهانه‌ای برای بازگشت به خانه‌اش نداشته باشد. همین حالا هم نگاه کن، در را از همه‌طرف گشوده‌ام که مبادا گُمم کند، مبادا خیال کند جایی دیگرم مثلاً توی قلبی دیگر، توی فکر یک نفر دیگر، توی زندگی آن یکی...

-نه، مرگ هم فهمیده تو همیشه اینجایی فقط شاید هنوز به درِ خانهٔ تو نرسیده باشد

-آنقدر که این روزها همه در را برای مرگ، گشوده‌اند احتمالاً یک قرن دیگر به خانهٔ من برسد.

بعضی وقت‌ها به بسته‌های قرص توی کمد نگاه می‌کنم و می‌گویم شاید بهتر است خودم همه‌چیز را تمام کنم ولی آخ عزیزم! خاطره‌هایت، خاطره‌هایت رهایم نمی‌کنند. خاطره‌ها‌یت نه می‌گذارند بمیرم نه آسوده زندگی کنم. چیزی بین مرگ و زندگی، چیزی شبیه مُردن با چشم باز و مغز بیدار، مثل خوابیدن با گوش‌هایی که همه‌چیز را می‌شنوند. من همین حالا همه‌چیز را می‌بینم و حس می‌کنم ولی انگار روی این زمین نیستم. درست نمی‌دانم شاید مُرده‌ام و حالا این‌ها را از آن بالاها نگاه می‌کنم، همین چشم‌های تو را شاید توی بهشت دیده‌ام مگر نه؟

-چشم‌هایم شاید از بهشت ولی قلبم نه، قلبم از آنجا نیست.

-مگر چشم‌ها، آینهٔ روح نبودند؟

بعضی روزها اینگونه می‌گذرند عزیزم، نمی‌فهمم چطور می‌گذرند ولی فقط می‌گذرند. مثلاً ساعت چهل دقیقه مانده به بامداد به خودم می‌آیم و می‌بینم ساعت‌هاست که در خیالت غرقم و با تو حرف می‌زنم و می‌خندم. کاش زندگی شبیه خیالاتم بود عزیزم.

-حالا که شبیه کابوس‌های من است، راه گریز کجاست؟

شاید راه گریز در آغوش من باشد، در آغوش تو. وقتی که ما در هم گره بخوریم و قلب‌هایمان یکدیگر را لمس کنند دیگر جایی برای غم نمی‌ماند. باهم می‌رویم به آسمان‌ها، به اصلِ خودمان، به بهشت. اگر در هم گره بخوریم شاید مرگ هم زودتر پیدایمان کند؛ آن وقت باهم می‌میریم، قشنگ نیست عزیزم؟

-باهم مُردن برای کسانی قشنگ است که باهم زیسته‌اند.

ولی من هم با تو زیسته‌ام؛ با خیال تو حتی روزهایی که نبوده‌ای... چه کسی می‌داند آن لحظه که خیره به چشم‌های کسی دیگرم تصویر تو را جست‌وجو می‌کردم؟ چه کسی صدای تو را توی مغزم شنید وقتی که شعر می‌خواندم؟ اصلا چه کسی فهمید تو توی تک‌تک لحظه‌هایم نفس می‌کشیدی جز خودت؟

-من در تو که هیچ، در خودم هم نزیسته‌ام، این‌ها فقط یک رویای پوچ است.

به دست‌هایم، به چشم‌هایم و به صورتم دست می‌کشم. می‌خواهم مطمئن شوم که بیدارم، مطمئن شوم که اصلاً زنده‌ام؟ گاهی چیزهایی را می‌شنوم که دیگران نشنیده‌اند، چیزهایی می‌بینم که شبیه هذیان است. نکند دیوانه شده باشم عزیزم؟ نکند... باز دست‌های خودم را لمس می‌کنم، تار و پودش از هم می‌گسلد و نور از آن‌ها می‌تابد. این نور شاید خیال تو باشد؟ شاید برق چشم‌های تو باشد که حالا با خودم به بهشت آوردمشان، به اصل خودشان؟

-شاید بهتر است از این خواب چندساله بیدار شوی؛ زیادی رویا دیدن آدم را از زندگی، ذله می‌کند.

نه عزیزم نه، شاید بهتر است که هرگز از این خواب، بیدار نشوم. من فقط در خواب‌هایم با تو حرف زده‌ام، خندیده‌ام و زیسته‌ام، اگر همین خواب‌ها نباشند با بیداریِ بی‌تو باید چه کنم؟

پ.ن: بخواب عزیزم، داری بیداری می‌بینی...

همیشه به عشق🧡

داستان
۸
۳
غزاله غفارزاده
غزاله غفارزاده
سفر می‌کنم از ‌کتابی به کتابی دیگر:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید