درست می گویند، که اگر قرار باشد بنویسیم آنهم خوب و حسابی، باید خوب و حسابی هم خوانده باشیم. اصلا اگر نویسنده ای نخواند. هر چه می گوید خزعبلات ذهن درگیر او به حساب می آید.
اینکه نوشتن مقدم است یا خواندن نمی دانم. اما به نظرم اول که کتاب نبوده؛ آدمیان همه چیز را به دقت می دیدند و به دقت هم می شنیدند. سپس آن را برای دیگران تعریف می کردند.
یعنی اینکه اگر قرار باشد، موضوعی را به نگارش در آوریم باید بتوانیم به مثابه غارنشینان، که اجداد همه ما زمینیان امروزی هستند؛ خوب ببینیم و خوب بشنویم. خوب دیدن جهان اطراف یعنی هر آنچه در روز بر ما می گذرد؛ را بتوانیم به نوعی شرح و تفسیر کنیم. و تا فیها خالدون ماجرا برویم. که چرا فلان شد و بهمان نشد.
دقیقا همان کاری که مادربزرگ پدری بنده در تمام عمر بلند خود انجام داده است. عمرش به درازای نوح باد. که عاشق زندگی است. ولی از حق نگذریم. اگر هم گذشتیم کار خوبی نیست؛ چون مدیون وجدان و زمین و زمان می شویم. و در روز حشر حساب آن را از شیره جانمان بیرون می کشند.
مادر بزرگ این جانب زری خانم که زنی لاغر اندام، استخوانی و کشیده قد است. همیشه روسری اش را بالای سرش می پیچد و در جلوی پیشانی آن را گره می زند. این مدل، روسری بستن، به تازگی در مدهای این روزهای جهان اینستا باب شده است. و به نوعی یکی از مدهای قرن جدید، ۱۴۰۰ محسوب می شود. و از سلایق یکی از بانوان شهیر و معروف و خوش اندام و خوش برورو، بهاره خانم، رهنما «هنرپیشه، شاعر، آشپز، استاد، هنرمند، آرایشگر، شوهردار قدیم و بی شوهر جدید» نیز می باشد. و آنرا بعنوان مد روز، به خوردِ نسل هویت، داغون امروزی می دهند.
ریسمان خاطراتم را ول نکنیم. به زری خانم مادربزرگ پدری ام برمی گردم. او در تمام عمر، از حواس پنجگانه اش، تمام و کمال، در خواب و بیداری کار کشیده است. و همیشه حرف و سخنی دارد که با توسل به آن بانوانِ اهل محل از « کبری خانم همسایه کناری، مهوش دختر خاله، که زن محمد آقا ته کوچه هم است. و مهری خانم آرایشگر و از همه مهمتر خانم صبوری که فریادهایش بر سر شوهر کارمند و محترمش دل هر رهگذری را آب می کند» را به دور خود جمع کند.
البته اگر بخواهم آمار انجمن زنان پچ پچ گویی که دورِ مادربزرگ من چنبره می زنند را بدهم. بدون احتساب خانواده هایشان حدود سی تا می شوند.
این سروران مو کاهویی و حنا به سر، تمام عمر گرانمایهِ خود را به شنیدن آنچه مادربزرگ من دیده و شنیده. اختصاص داده اند. و خودِ آنها، تمام حواس پنجگانه شان مدام در حال ورزیدن است. و زیاده گویی هایِ زری خانم را، با یک کلاغ و چهل کلاغ به مثنوی هفتاد من تبدیل می کنند.
من هم که شیره جان و گل سرسبد نوه های زری خانم هستم؛ با اجازه پدر و مادرم از مادربزرگم نحوه استفاده از حواس پنجگانه را به ارث برده ام. و سعی می کنم آنرا نه تنها برای انجمن دختران ورپریدهِ دوست و رفیق، بلکه در راه اعتلاء مقام شامخ نویسندگی خرج کنم.
از همان نخستین چهار دست و پا کردن ها که قدم زدن در خانه را شروع کردم؛ پایه ثابت داستانها و خاطرات مادربزرگم بودم. فهمیدم که می توانم هر طور که دوست داشته باشم؛ یک ماجرا را تعریف کنم. حد و مرزی ندارد.
شما هم هر چه می خواهد دل تنگتان، بگویید. اما باید کمی هم رعایت حال خواننده را بکنید. که مجبور نباشد سرش را از زیاده گویی های شما به دیوار بکوبد. زیرا که، مانند عمویِ مادرم، عاقبت خوشی نخواهد داشت.
عموی مادرم روزی که از دست محترم خانم، همسرش کلافه شده بود؛ و قادر به پرداخت مهر و آزادی از زندان زناشویی نبود. حبس ابد را تاب نیاورد. و به ناچار سرش را آنچنان به دیوار کوبید که در دم روحش آزاد شد. و به جهان باقی شتافت.
محترم خانم که شوکه شده بود تا چهل ام صبر کرد. و بعد صیغه حاج آقا معتمدی خواربار فروش شکم گنده محل شد. همه محله ارزاق خود را از او تهیه می کردند. و همیشه از کوچک و بزرگ به او بدهکار بودند. دفتر نسیه دادن او از چند تا هم گذشته بود.
مرد خوبی بود. پولِ زیادی داشت. و به همه کمک می کرد. خصوصا زنان بی شوهر، آنها بخش حسابرسی ویژه ای در حجره حاج آقا معتمدی داشتند. دل نازک بود. تاب ناراحتی و اشک هیچ زنی را نداشت. اما از وقتی که محترم را صیغه دایم کرد؛ دیگر هیچ جنس مونث از انسان و حیوان جرات نزدیک شدن به یک فرسخی حاجی را هم نداشت.
خدا بیامرزدش. وقتی مُرد را خوب بیاد دارم. محله صحرای محشری شده بود. از هر طرف صدای بابا، بابا بود که شنیده می شد. هر چه حاجی در طول عمر گرانمایه اسپرم آزاد کرده بود، به دادخواهی سهم خود آمده بودند. طوری که چیزی برای کسی نمی ماند. فقط محترم خانم که دوراندیشی او بر هیچکس پوشیده نبود، شبانه خانه را تخلیه کرد و هر آنچه سکه و پول نقد و عتیقه بود با خود برد. به جایی که هیچ کس نمی دانست، کجاست.
ما هم باید سعی کنیم داستان گویی را با همین نعمات خدادادی شروع کنیم. از هر چه قدرت الهی که به ما بخشیده شده و ثمره سلامت هورمون های پدر و مادرهایمان است؛ بهره ببریم.
خوب ببینیم. و خوب بشنویم. و خوب هم تعریف کنیم. نگارش دقیق و با شرح و تفصیل مهم است. طوری موضوع را بنویسیم که انگار خواننده در سینما نشسته و مشغول تماشای فیلم است. و همزمان هم تخمه می خورد و هم پف فیل.
هر زمان که ینده با رفقای عذب خود به سینما می رویم. این پف فیل که گلاب به رویتان به چس فیل معروف است. باب خنده ما می شود. آنقدر با لذت به داخل دهانمان که در تاریکی چون غار علیصدر باز شده پرتش می کنیم، که دلمان ضعف می رود.
شما هم دقیقا باید این احساس پف فیل خوردن را برای خواننده متنِ خود ایجاد کنید. طوری که مجبور نباشد مزه پف را با چس قاطی نکند. با عرض پوزش، برخی اوقات برای درک مطلب کمی خلوص لازم است.
اگر قرار باشد که شخصیت های داستان کذایی خود را به خورد خواننده بدهید؛ نیاز نیست به یک باره بروید سر اصل مطلب. مثلا وقتی می گویید، حسن آدم بدی است. کوشش را بر این بگذارید که بد بودن او را با کارهایش نشان دهید و در خلال ماجرا شرحی از حسن که چه کسی بوده، اصل و نسبش کیست، نسل ادامه دار دارد یا ندارد. بیان دارید.
حال و هوای شخصیت او را باز کنید. که خواننده بداند این حسن مادر مرده، گور به گور شده کیست. نه اینکه بشود مانند عموی بزرگ من که سالهاست از او بی خبریم.
داستان او مفصل است. خان عمو که دست بر قضا مرد خوب و خوش فکری هم بود. و اهل کتاب و خوانش. در همه عمر سی ساله خود، که به دلیل فقدان مو در کله مبارک به چهل ساله ها شبیه بود. همیشه مشاور و همیار خاندان و دوستان و رفیقان بود.
از او امانت دارتر، مهربان تر ، مسئولیت پذیرتر کسی نبود که در زمان گیر و گرفتِ فامیل به دادشان برسد. اما بشر است دیگر، امروز و فردایش معلوم نیست.
خان عمو جان، که بهرام می نامیدندش. برای میانجیگری بین دوست دختر برادر کوچک تر، که پزشک بود. ولی اخلاقش مانند گرگ درنده، انتخاب شد.
الیته خود برادر، از او کمک خواست. که بیا کاری کن، این دختر سلطیه که مانند مادرش ورپریده است و امان مرا بریده به چنگم آید و رام من شود.
بهرام خان هم به نزد دوست دخترِ برادر رفت. کمی با دختر که اختلاط کرد. فهمید او حق دارد که برادرش را نخواهد. می دانست برادرش آش دهن سوزی نیست. اخلاقش هم بد است. دختر مردم را بدبخت می کند.
از همین روی دست دختر را گرفت، و او را از میان چنگال های برادر بی اخلاق و درنده خو نجات داد. و چون مرد مهربانی بود؛ دلش نیامد دختر را در این جهان بی در و پیکر که مَرد، در آن امان ندارد چه رسد به زن، تنها و بی کس رها کند. او را ستاند. و هر دو شبانه از ترس غیظ برادر به ناکجا آباد گریختند. طوری که با گذشت بیست سال همچنان رد و اثری از آنها نیست.
شما اما، داستان خود را یتیم و بی کس رها نکنید. خواننده را با همه شخصیت های داستان چه آنان که تلاشگرند و چه آنان که علاف و بیکار، در قصه می چرخند آشنا کنید. بالاخره در یک جایی از داستان شخصیت های بی مصرف به درد می خورند.
اگر قرار باشد شرحی از زندگی هر شخصیت در داستان بیان کنید؛ بهتر است اول شجرنامه طرف را زیر و رو کنید. بعد به سراغ ماجراهایش بروید. آنطور شرح و بسط اتفاق بدهید؛ که خواننده حوصله اش سر نرود.
بیان روزمرگی آدمها، کسل بارترین بخش داستان می باشد. مگر آنکه در بین این تعاریف چاشنی هایی از یک اتفاق و حادثه که شخصیت ها را زیر و رو می کند بیان دارید. تا خواننده دلش قرص شود که حتما در برگ بعدی خبری هست.
خواننده را وسط جهان قصه خود به امان خدا ول نکنید. او را از بام تا شام همراهی کنید. بگذارید نفعی، نصیحتی چیزی از این تراوشات ذهنی شما برداشت کند.
و بدون حادثه و اتفاق، ماجرا را ادامه ندهید. و به شیوه دولتمردان فعلی وطنم، پاره تنم، نیمه جانم، ایران، عمل کنید. که هر روز، بلکه هر ساعت و دقیقه ما را به شگفتی وا می دارند.
هنوز از قیمت بالای گوشت خلاص نشده، گرفتار کم روغنی می شویم. تا به خودمان می آییم، آب قطع می شود. برق را خاموش و روشن می کنند. گاز را می سوزانند، اما به ما نمی دهند.
در آخر هم ساختمان را بر سرمان خراب می کنند. متروپل که ریخت گفتم دیگر کار تمام است. چون چند سال قبل ما را که با پلاسکو به آتش کشیدند. بعد در دریا همراه با سانچی غرقمان کردند. سپس با تورهای برقی چشم بادامی ها، همه ما را مانند ماهی های جنوب به یکباره خشک کردند. اکنون نیز زیر خروارها خاک و خاشاک خوابیده ایم. نه هوای نفس کشیدن داریم و نه رمقی برای مشت کردن.
با همین شیوه، زود، تند، سریع و انقلابی خواننده داستان را درهم بپیچید. مجال تفکر به او ندهید. حادثه پشت حادثه بیاورید. کاری کنید که دلش به بستن کتاب و رفتن توی اینستاگرام رضایت ندهد.
چرا که، آنقدر که به قول فقها، فضای اینترنت و مجازی و فجازی فاسد است. هیچ فضایی اینگونه مسموم نمی باشد.
پس داستان خود را جوری بنویسید؛ گویی خواننده در کشتی تایتانیک نشسته و الساعه در حال غرق شدن است. البته خیلی هم خواننده را به قعر دریا نبرید. که پایین آبهای دریا، فقط تاریکی است. همان جا روی آب یک تخته رها کنید. زیباترین، خوشگل ترین و دوست داشتنی ترین و موثر ترین شخصیت را روی تخته قرار دهید.
در انتهای دریایِ طوفانیِ حوادث داستان خود، یک آرامش و تعادل در قصه ایجاد کنید. اما یادتان نرود میخ آخر را محکم بزنید، جک را باید بکُشید. بگذارید دل خواننده خون شود. و بعد آرامَش کنید.
قصه را با پایانی خوش، نه مثل اصغرخانِ فرهادی که ولمان می کند به امان خدا، به یک جای امن برسانید. و در نهایت کتاب را تمام کنید. این نوشته هایتان را اگر کسی خواند و کتابتان به چاپ دوم رسید؛ بدانید و آگاه باشید که کارتان را درست انجام داده اید و شما اکنون یک نویسنده صاحب اثر هستید.