صبح جمعه است. چه هوای دلنشینی است. همه آسمانی ها جمع اند. ابر، آفتاب، باد ملایمِ بهاری و نم باران. پدر و مادرم بساط صبحانه را توی حیاط چیده اند و مشغولند. این عاشقانه های دوتایی را دوست دارم .پدرم همیشه مادرم را تحویل می گیرد. منیژه خانم جان که می گوید؛ مادر قند توی دلش آب میشود. اصلا اگر یکی مثل پدرم نباشد؛ من شوهر نمی کنم.
دلم از بوی بربری ضعف کرد. با سرعت برق بلند شدم. آبی به صورتم زدم و خودم را رساندم به پنیر و گوجهِ خیار. در آن لحظه چشمم به دوچرخه بچگی ام در انتهای حیاط افتاد. عاشقش بودم. چه خاطرات شیرینی از دوران دوچرخه سواری ام به یاد دارم.
روز تولدم بود؛ که پدرم آن را برایم خرید. اجازه داد خودم انتخابش کنم. و من هم دوچرخه ای با نوارهای شب رنگ سفید و صورتی انتخاب کردم. سپس، مثل همیشه به برج آزادی رفتیم. اولین بار دوچرخه سواری را آنجا یاد گرفتم. پدرم اسم دوچرخه ام را free به معنی آزادی گذاشت. آن زمان معنی آنرا نمی فهمیدم و من هم فری من صدایش می کردم.
هنوز هم دوچرخه خوبی است، بوق و ترمز و چراغ صورتی اش، سالمند. یادش بخیر. خریدهای مادرم را همیشه توی سبد جلویش میگذاشتم. همه اهل محل از احمد آقا سوپری، جمشید خان گوشت فروش، مریم خانم آرایشگر، دکتر رضا تزریقاتی، فری من را می شناختند.
چند سال بعد که بزرگتر شدم، پدرم گفت: « دخترم اکنون برای خودت خانمی شده ای و دیگر درست نیست، که دوچرخه سواری کنی». خوب به یاد دارم که تمام روز اشک ریختم. آرزو کردم کاش هیچوقت بزرگ نمی شدم.
از آن روز با حسرت به فری من، به آزادی ام، درگوشه حیاط نگاه می کنم. حاضر نشدم که به انباری برده شود. هنوز هم امید دارم، روزی دوباره فری ام را سوار شوم. به خرید بروم و باد موهایم را برهم بریزد. خیس شدن پلک هایم را حس می کنم. به هوای آب پاشی باغچه دور می شوم.