ویرگول
ورودثبت نام
غلامرضا بهنامی gholamrezabehnami
غلامرضا بهنامی gholamrezabehnami
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

بیابان ( غلامرضا بهنامی )

غلامرضا بهنامی
غلامرضا بهنامی


امشب ماه کامل است. هیچیک از ستارگان حرفی برای گفتن ندارد. ستاره‌ای که گاه در نبود ماه خودنمایی و ابراز وجود میکرد اینک درخشش نگین یک انگشتر را هم ندارد. صدای جیرجیرکها تنها موسیقی موزونی ست که به گوش میرسد.نسیم ملایم بهار به آنها انرژی خواندن میدهد اما جز همان سرود ازلی خود چیزی نمی سرایند. من هم زیر نور زیباو رویایی ماه -نه هیچ چیز دیگری - مشغول نوشتنم.میدانم که خطوط نوشته شده روی کاغذ کج و معوج توی هم میروندو مجبورم در فرصتی که نورخورشید به من میدهد آنها را بازنویسی کنم.

ما کسی نیستیم جز فراموش شدگان. اینجا بجز خودمان و خودمان کسی به یادمان نیست.چیزی جز بیابان جلوی چشممان نیست. هر چه پیش میرویم چیزی بجز اسکلت پوسیده قربانیان پیش از ما نمیبینیم. چه با حسرت به ما مینگرند ، چه با اندوه به آنها مینگریم . زبان در دهان ندارند وگرنه چه داستانها که تعریف نمیکردند. گهگاه همین چهارتکه استخوان پوسیده زیر وزش باد درخود می شکند و ما بیشتر احساس.تنهایی میکنیم.

باز امشب از ترس « خواب » بیدار مانده ام. می‌دانم به محض گذاشتن سرم به روی بالش، هزاران فکر و کابوس سازمان نیافته به سویم هجوم میآورند، کودکی، تحصیل، معلمان، دوستان و هزاران هزار چهره دیگر که یکایک شماتت کنان جلوی من رژه میروند. هیچ چیز بر این افکار نمی تواند غلبه کند حتی قرصهای آرامبخش قرون وسطایی!

برای همین فرار از کابوس است که میخواهم بیدار بمانم، بنویسم، بنویسم تا صبح شود ولی چیزی هم برای نوشتن ندارم.

چه روزها کسالت بار میگذرند وشبها غم انگیزو چه هردو طولانی.

اینجا ۲۴ساعت چیزی بیشتراز ۲۴ است، یک شبانه روز و در این بیابان بی آب و علف و پر از شن و ماسه یکسال و گاه بیشتر.

بوی باران به مشامم میرسدبه آسمان نگاه می اندازم و حسرت باران دارم. همین فکر وخیالش هم گرمای وجودم را خارج میکند

وباز هم به فکر طولانی بودن روزها میفتم که به چه سختی به هفته و ماه میرسند.هرهفت روز یک هفته و هر۴هفته یکماه.

سالهاست در این برهوت دنبال آب و علف میگردیم؟!


اولین پرتوهای خورشید در افق به چشم میخورد و باید کمی استراحت کرد تا لااقل توانی برای طی کردن باقی مسیر داشته باشیم گرچه افکارم هنوز پریشان است، آنقدر که دوست دارم یک مورچه باشم. لااقل با هجوم آفتاب و خستگی زیر سایه همین چوب کبریتی که با آن سیگار روشن میکنم، استراحت کنم.

غلامرضا بهنامی

غلامرضا بهنامینویسندهترانه سرابیاباناسکلت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید