اما چرا همیشه برای ما نقش پرواز داشت؟
پر کشیدن و رفتن و ندانستن اینکه راه طولانیست و چشمانم تر، راه طولانی را با هواپیما رفتهای اما راه سنگین و غمگین را باید با پایم طی کنم!
قطرات آدم و هواپیماهای تشنه، عطش میان فرودگاهاست، فرودگاه آبیست که با پرواز سراب میشود!
هواپیما با تو پرید و من ماندم اینجا، همینجا پیش خودم و این راه! او هیچ وقت نفهمید انتظار یعنی چه، رفتنت شاید مرا نکشت اما انتظار شاید دوبارهدیدنت فرسایش جانم را در پی داشت؛ کاش هوا صاف نباشد، ای کاش فرودی اضطراری داشتی تا اینبار با تمام وجودم تو را در آغوش بگیریم بِگِریم،وجودِ بی رمقم را در آغوش بگیری و بگویی برگشتم، ببین من اینجام!
پرواز منتهیالیه خواستن است، خواستی که هیچگاه به تکامل نرسید!
فرصتی برای ابراز این حجم از درد نبود و روز پرواز نزدیک؛ چقدر که گریه آور است و چقدر که بغض دیدن خوشحالی تو هنگام بالارفتن از پله برقی فرودگاهگلویم را میفرشد و طاقتم را پاره میکند اما باید خوشحال باشم تا تو ناراحت نشوی و هیچ چیز از ان درد را متوجه نشوی!
تا حالا از رنجی که بر دوشت است و تو را به زانو انداخته خوشحال شدهای؟ تا بحال با دست و پاهای روی خاک افتاده سر بلند کردهای لبخند بزنی؟ تابحال اینکار ها را نکردی؟
تا بحال دیدهای هواپیمایی پرواز کند و تو دیگر قلبت نزند، چرا که جایش گذاشتی توی کسی که پرید؛ او پرید...