Gijgah
Gijgah
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

همین کافیه!

داستان چه بود؟ آها اینکه برایت مهم نبود احساسات مطرود و خفته‌ی مَرد مُرده را! اینکه هزاران نگاه پر از لبخند داشتم و تو تنها با گوشه چشمی مرا دورکردی.

اینکه آنقدر در تنهایی و رخوت زجه زدم که خدا به گریه درآمد و نهرهای شیر و شرابش پر از آبهای بی جریانه شور شد... راکد، فاسد؛ خراب!

اینکه خودم را و حس‌ام را له شدم زیرپاهایت دیدم. اینکه فهمیدم عشق منقصی شده و تنها باید افراد را پذیرفت و گذاشت هر از چندگاهی میهمانت باشندآنهم بدون هیچگونه حرف احساسی یا حداقل احساساتی از روی اجبار را نشان داد! باید فهماند که دنبال کس دیگری بگرد این مَرد باخته‌است و بازنده‌هاطرد میشوند.

من هیچگاه من نبود ما بود. الفبایم را گرفتی و نانم دادی! فهماندی که آهای مثل اینکه خیلی عاشقی و خیلی دوستم داری ولی برایم مهم نیست!! مثل اینکهفرد زنده‌ای بسته شده با طناب و در اسارت گرداننده. هر جه میگفتی همان بود. هرکاری کردم که تنها پذیرفته شوم و از طرف تو آن کسی باشم که میخواهیاما... اما تو من را نمیخواستی تو هیچ کس را نمیخواستی و تو... تو حتی خوت را هم نمیخواستی! ما بدرد هم میخوردیم اما من بودم که دردت را میخوردم وتو درد میدادی، انگار میدانستی که معتاد دردم و هر لحظه غذایم میدادی از تو و از بودن های دروغیت ممنونم... پریدن لذت بخش است اما نه برای فردی کهمنتظر فرود پرنده ایست که برنخواهد گشت.

عشق
بخوانم و ببینم و بشنوم و بنویسم و بمیرم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید