سوم فروردین:
من تنها زندگی میکنم
یا لااقل دیگران اینطور فکر میکنند
و این تصور همیشه باعث شنیدن رو اعصاب ترین جمله از طرف پدرو مادرم میشود،
"بیا خونه ی ما ،چکار داری،تو که تنهایی"
یعنی اصلا در تصور هیچکس نمیگنجد ، حتی کسی که تنها زندگی میکند هم برای خودش برنامه های روتین دارد که انجام دادنشان مستلزم در خانه ماندن است ،چه رسد به من که کلاااا جزو قشر در لاک خود فرو رفته ی جامعه ام ....
خلاصه که این تصورِ تنهایی من از سمت خانواده و البته تنهایی پدرو مادر و تعطیلی اداره ، دو روزی من را مهمان خانه پدری کرد
خانه پدری همیشه خوب است ،همیشه خوش میگذرد ،همیشه حس خوب میدهد ، به شرطی که بابا صدای تلویزیون را کم کند و مامان تمام فیلمهای گوشی اش را با صدای بلند نگاه نکند و مرغ مینا و طوطی سبزشان هم خانه را روی سرشان نگذارند،اینهارا که فاکتور بگیریم بقیه اش میشود لذت ....شوخی های من با مامان و بابا ، گلدانهای سر حال و ترو تازه حیاط ، چای همیشه حاضر و دم کرده ، دستپخت خوشمزه مامان ، و لحن همیشگی بابا که دلم را میبرد وقتی خطابم میکند "فرشته"....
من همیشه عاشق اسم مستعار بودم ، هیچوقت هم نداشتم ، جز چندسالی که دانشجو بودم و توی سرم افتاده بود اسمم را عوض کنم ،منتها بخاطر عدم همکاری خانواده هوایش از سرم افتاد و درسم که تمام شد ، رفقای دانشگاه رفتند و اسم مستعارم را هم با خودشان بردند،
خلاصه که اسم من فرشته نیست ولی بابا وقتی خیلی دوستم دارد فرشته صدایم میکند و من دلم برایش میرود❤