اولین چیزی که یادم میاد ، روی پای بابام نشسته بودم ، بابام روی زمین نشسته بود ، به چشم بابام نگاه کردم و گفتم ، بابا من خدا رو دیدم . بابام گفت :چه شکلیه، گفتم سفید و گرد و گنده ، خیلی گنده. احتمالا اون لحظه توی دلش گفته بود خیال پردازی کرده
اینم درست بود ، خیال پرداز بودم از اولش، از روزی که مامانم از خونه رفت و من جای مامانم موقع خواست همین خدایی که به بابام گفتم رو بغل میکردم و میخوابیدم ، باهاش رازهای مگو مبگفتم، مثلا اینکه مامانم میاد مدرسه و منو میبینه ،یه عالمه فحش های کش دار به عمه هام و بابام حواله میکنه. ۲۳/۸/۱۴۰۳