Zizisaninaz
Zizisaninaz
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

این پست برای۴/۹/۱۴۰۳

بعد از اون همه دوییدن بلاخره به ایستگاه مینی بوس رسیدیم سوار شدیم ، آسو و انا به شدت استرس داشتن، آسو دستمو محکم گرفته بود یه نگاه بهش کردم گفتم ، اسو دستم درد گرفت ، دستم رو برو جلوی دهنشو بوسید گفت ببخشید ، گفتم کجا میریم ، گفت پیش مامان. حس بد حس بد، مامان رو فراموش کرده بودم ، بیشتر اسو رو به عنوان مامانم قبول داشتم ، مامان فقط ماهی یک بار میومد مدرسه یواشکی منو میدید ، بعد از اینکه میرفت هم حق نداشتم به بابا بگم امده مدرسه ، چون دعوا راه میانداخت ، اسو میگفت اگر بگم مامان میاد مدرسه منو میبینه اونها کتک میخورن ، پس به خاطر اسو هیچ وقت دهنم رو باز نکردم.

میبی بوس دور یک میدان ایستاد . اسو به انا گفت دیگه پول نداریم بقیشو باید پیاده بریم ، و اینجوری شد که ساعتها در حال راه رفتن بودیم ، وسط های راه من خسته شدم آسو و انا منو روی دوششون میزاشتن و باز هم راه راه راه.

به یه جایی رسیدیم بلاخره، پر از خونه های شبیه هم، اسو از یه مردی پرسید ، آقا اینجا شهرک آزمایشه ، مرد جواب داد بله ، انا پرسید بلوک بی کجاس، مرد سمت راست را نشان داد و دوباره پیاده روی ، بلاخره رسیدم ، اسو گفت خونه تقی داییه اینجا‌. تقی دایی رو یادته النا، من گفتم نه . کلا من مامانم رو یادم رفته بود چه برسه به دایی و خاله ، قطع رابطه صد در صد بودیم .

از پله ها بالا رفتیم . درب منزل دایی رو زدیم . زن داییم در رو باز کرد . اون هم ما رو نمی‌شناخت ، اسو ما رو معرفی کرد. زن داییم با تعجب گفت بیایید داخل . مادرتون سرکاره. دو ساعت دیگه میاد . خانه دایی نشستیم. یه دختر هم سن من داشت لیلا و یه دختر هم سن آسو لادن. یه دختر بزرگتر هم داشت لیلی. کلا سه تا دختر دایی داشتم و بی خبر بودم. دو ساعت گذشت مامان با استرس وارد خونه شد ، زن دایی بهش خبر داده بود ، مامان اسو و انا رو بغل کرد و گفت . فرار کردین! آسو گفت آره . مامان به زن دایی گفت ما باید بریم . باباشون اینجا رو بلده میاد حتمادنبالشون. زن داییم گفت صبر کن تقی بیاد باهاتون. مامان گفت وقت نیست. من میرم ببینم کجا بمونیم . تماس میگیرم با داداش. حتی متوجه نبود که منم اونجام. موقع خروج بلاخره منو دید و بغل کرد و تند تند راه افتاد و آسو و آنا هم پشت مامان. دوباره سوار ماشین شدیم. رفتیم خونه اکرم خالم. مامان گفت باباتون اینجا رو بلد نیست. در خانه رو زد . رفتیم داخل خاله ام بود . دو تا پسر داشت . شوهر خاله ام زندان بود به گفته مامان . قتل کرده بود . قتل غیر عمد توی تصادف. باید حبس ر میگذروند.

۴/۹/۱۴۰۳

دخترقتل عمد
Instagram zizi.sani.naz
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید