از وقتی که یادم میآید، ماشین داشتیم. مامان میگوید وقتی که خواهرت به دنیا آمد، اول خانه خریدیم و بعد هم ماشین. انگار که عضو جدایی ناپذیر خانوادمان بود. اولین ماشینی که یادم میآید، یک پیکان زرد لیمویی بود با صندلیهای قهوهای. بعدترها یک پراید خریدیم؛ سبز یشمی متالیک. آن موقع، زمانی که هنوز پیکان سرور جادهها بود، پراید خیلی جدید و شیک حساب میشد. یکی از همکلاسیهایمان که تازه پراید خریده بودند، سر صبح که میآمد مدرسه، دنبال بهانهای بود که ساعت را اعلام کند. برای اثبات دقیق بودنش میگفت: «از ساعت پراید نگاه کردم». پرایدش را هم کشدار میگفت که تاکید کردهباشد.
بعدش اما مجبور شدیم برای خرید خانه جدید، پرایدمان را بفروشیم. کلاس چهارم بودم. وضعمان خوب نبود و حقوق بابا و مامان همهاش برای قسط وام و بدهیها میرفت. اما بدون ماشین هم سخت بود، مخصوصاً که محل کار بابا شهر دیگر بود و رفتن بدون ماشینِ شخصی سختتر.
بالاخره بابا یک ماشین نو خرید؛ یک رنو ۵ سفید یخچالی. از آنها که جا بهجا رنگش رفته بود. قدیمی و داغان. بعد از مدتی بابا تصمیم گرفت که آن را رنگ کند. حالا جا بهجا بتونههای صورتی هم روی ماشین بود. گل بود و به سبزه نیز آراسته شد. سوار آن میشدیم و داخل شهر میرفتیم. در شهری که آنقدر کوچک است که هر موقع بیرون بروی، چند تا آشنا حتماً ببینی؛ همان اصل لانه کبوتری. توی ماشین همش اینور و آن ور را نگاه میکردم که مبادا کسی از همکلاسیهایم ما را داخل ماشین ببیند. اوضاع آن موقع بحرانی میشد که در مرکز شهر، ماشین خاموش میشد و باید پیاده میشدیم تا ماشین را هل بدهیم؛ نور علی نور. کار بابا آن موقع شیفتی شده بود. بابا که همش ۵ بعد از ظهر به خانه میآمد، حالا صبحها هم خانه بود و با رنوی وصلهپینهدار میآمد دنبالمان. آن موقع که پراید داشتیم هیچ وقت دنبالمان نیامده بود. هر چقدر هم من و خواهرم میگفتیم که راه نزدیک است و پیاده میآییم، اصرار داشت که حتماً باید بیاید دنبالمان.
با آن رنو مسافرت هم رفتیم. کاشان و اصفهان. عید بود. نزدیک باغ فین، ماشین خاموش شد. در ترافیک و شلوغی آنجا، حالا باید پیاده میشدیم و ماشین را هل میدادیم. البته باز جای شکرش باقی بود که آشنایی نبود تا ما را ببیند. یک سرباز آمد و ماشینها را نگه داشت تا رنو را داخل یک کوچه خلوت هل بدهیم. داخل آن کوچه هم شش، هفت بار از جلو و عقب هلش دادیم تا بالاخره روشن شد و یکراست رفتیم به تعمیرگاه. هم باغ فین را ندیدیم و هم یک روز معطل ماشین شدیم.
آن موقعها سمند تازه آمده بود به بازار. من هم عاشقش شده بودم. الایکسش که چراغهای قشنگتری داشت دلم را برده بود. حتی اسباببازیاش را هم پیدا کردم؛ یک سمند الایکس مشکی قدرتی که درهایش هم باز میشد. کار به جایی رسیده بود که در شبهای قدر تنها دعا و خواستهام این بود که یک سمند بخریم. مامان میگفت این روزها میگذرند و یک روز ماشین بهتری میخریم. دایی علی آن موقع سمند خریده بود. وقتی که میدیدمش دلم میرفت. یک روز که آمده بود دم خانهمان، من و فاطمه را سوار کرد و کمی دور زدیم. مدام چشمم دنبال چیزهای جدیدش بود. صفحه کلید جلو که با آن در را باز و بسته میکردند، یا آن خانم که میگفت: «در خودرو باز است» یا «لطفا کمربندها را ببندید». آن طرح چوبی جلو داشبورد، آن کنسول وسط که دایی داخلش وسایل گذاشته بود. حسابی سر کیف آمدم.
بالاخره سمند خریدیم؛ سمند الایکس نقرهای دوگانهسوز. اسب راهوار جادهها، خودرو ملی. با همین سمند رانندگی یاد گرفتم، گواهینامه گرفتم. با همان سمند تا مدرسه رفتم و کنکور دادم. با آن تا تهران آمدیم و دانشگاه ثبتنام کردیم. با سمند تا بندرعباس و قشم رفتیم، مشهد و تبریز و لرستان رفتیم. با سمند به کوه و جنگل و دریا رفتیم. مدتی هم سمند دست عمو عبدالله بود. یک بار باهاشان تا تهران آمدم و بخشی از مسیر را رانندگی کردم. هنوز خوب بلد نبودم و پیش زنعمو و پسرعموها چقدر سختم بود رانندگی. بعدترها چند بار دیگر هم با عمو این مسیر را رفتم؛ سوار النود آلبالوییاش. از تاریخ برایم میگفت. این پلها زمان صفویه ساخته شد، آن کاروانسرا هم کنارش. رودبار مرکز تمدن مارلیک بوده و قزوین زمانی پایتخت.
عمو دیگر نیست. کرونا گرفت و مرد. با تمام مهربانیهایش رفت. با خاطراتی که از بچگی ازش داشتیم. با بازیهایی که میکردیم. با خاطره کاردستی کلاس اول که با چوب برایم ساخته بود. از زمانی که بزرگ شدم، پیش کسی گریه نکرده بودم؛ اما آن روز که عمو جواد بغضش پشت تلفن شکست، بلند بلند زدم زیر گریه. پیش همسرم.
سمند ما حالا دیگر پیر شده بود. ده سالی میشد که با ما بود. زمانی که ازدواج کردم و رفتم سر خانه و زندگی، بابا سمند را که دیگر ماشین دومش بود به من داد. ماشین را برداشتم و آمدم تهران. آن ماشین رویاهایم، حالا دیگر مال خودم شده بود. سوارش میشدم و هر روز از پردیس به تهران میرفتم سر کار. چند باری در جاده زمینگیرم کرد. هر بار هم کلی خرج. آخر سر از دستش عصبانی شدم، زدم به سیم آخر و گفتم باید بفروشیمش. گذاشتمش برای فروش اما بابا دلش نمیآمد این رخش پیر را بفروشد. آخر ماشین خودش را فروخت و پول ماشین نو من را داد. خودش دوباره سوار سمند شد. سمند پیر، بابا را هم چند بار گرفتار کرد تا راضی شود بفروشدش.
آن سمند پیر هم فروخته شد. اسب راهوار، بالاخره زمینگیر شد و رفت.
اما آن اسباببازی مشکی را هنوز هم دارم. هر بار که نگاهش میکنم، یاد آن شب قدر و آرزوی رسیدن به یک سمند میافتم. یاد آن روزی میافتم که با عمو عبدالله در همان سمند نشسته بودم.