معلم با تمسخر به من خیره شد و با خشم گفت:
-پس بدر توهم جزو همون خائنهای کشور بوده که به کشور خودش خیانت کرد. حیفه که این انگلها تو جامعه...
نمیدونم چی حسی بود که من رو وادار کرد که بلد بشم و باصدای محکمی از پدرم دفاع کنم.
-پدر من خائن نیست! توی گوشت فرو بکن پدر من با افتخار برای وطنش جنگید و شهید شد.
پشت سرم هم و طوطیوار این جملات را تکرار میکردم. بچهها با حیرت به صورت من زل زده بودند معلم با خشم و عصبانیت سمت من آمر و دستش را بالا برد و سیلی محکمی به من زد که به طرف زمین پرتاب شدم.
قلبم شکست، بابا کجایی که به دردونهات زینب سیلی میزنند. اون سیلی باعث شد ایمان من قویتر بشه و من تبدیل به یک انسان دیگر بشوم. از فردای آن روز دیگر مدرسه نرفتم. به جای مدرسه رفتن پای کتابهای پدرم نشستم تا بدانم کسی که پدرم میپرستیدش چه کسی بود؟ پدرم به حضرت علی (ع) ارادت بیشتری نسبت به بقیه امامها داشت برای همین اسم دختر حضرت علی (ع) را روی من گذاشت تا همانند او صبور و شجاع باشم و اسم حسین را روی برادرم تا او مثل امام حسین شجاع و دلیر! به یاد پدر و برادرم چشمانم از قطرههای زلال اشک پر شد. برادرم دوسال پیش به خاطر سرطان به سوی آسمان پر کشید. حالا که فکر میکنم خداوند پدرم را هم از من و مادرم گرفت. با حس تشنگی بلند شدم و به طرف اشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم اما با صدای شنیدن گریههای مادرم از حرکت ایستادم و لبخند تلخی زدم. دیگر از غم سیراب شدم بودم پس چه نیازی به آب بود که سیرابم کند.
سخنی از نویسنده:
دوستان اگر مشکلی در قسمتها بود خوشحال میشم که به من توی کامنتها بنویسین. امیدوارم خوشتون اومده باشه و ادامه ی این داستان رودنبال کنین.