ویرگول
ورودثبت نام
گیسو
گیسو
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

ترس

دختر از خواب بیدار شد. خیال کرد که از خواب بیدار شده. چشم‌هایش باز بود اما نمی‌دید. نور خورشید در آسمان، اطرافش را روشن کرده بود، اما چشمهایش عادت کرده بود تاریکی را ببیند. هر چه نگاه کرد جز سایه و سیاهی ندید. خیال کرد وقتی خوابیده کسی خورشید را از آسمان دزدیده و حالا نورش را احتکار کرده و سال به سال، پرتو به پرتو به آسمان می‌پاشد.

به خود آمد، سنگینی بار زندگی را پشتش حس کرد. گویی در خواب کارگر معدن شده و کوه بیستون را کنده و حال که بیدار شده خستگی سال‌های زندگی فرهاد را او یک شب‌ه تجربه کرده.

روزهای گذشته را از نظر گذراند تا شاید شیرینی لحظه‌ای را زیر زبانش حس کند تا شاید این خاطره بهانه‌ای برای امید فردایش باشد! امید اما، پسری عقیم و چهل ساله بود که افسردگی چهل‌ساله‌گی هم بر ناباروری‌اش اضافه شده بود و سیزیف شده بود که سنگ که به بالا می‌غلتاند روی کمرش برگشته و زیر بارش جان می‌دهد.

دستی به صورتش کشید تا این افکار را که چون مگسی اطراف گل می‌چرخند فراری بدهد و جا را برای آمدن پروانه باز کند. زمختی پوست صورتش او را به وحشت انداخت. دست به کمر گذاشت که بایستد، تا تکانی به تنش بدهد و این خستگی‌ها را چون برف درخت بتکاند، اما نشد. گویی سنگ شده بود. ندایی آمد که من ترسهایت هستم که با تو سخن می‌گویم. تو لاک‌پشت شدی و ما لاک‌. آنقدر در ترسهایت فرو رفتی، آنقدر ما را سخت در آغوش کشیدی که دیگر چون دیوارهای دژی محکم اطرافت را گرفته‌ایم و هر بار که بترسی بیشتر تو را در خود می‌فشاریم.

از خواب پرید، کابوس دیده بود. چشم باز کرد، دنیا تاریک بود. با خود گفت بیرون بروم تا شاید نوری ببینم. بیرون از خود گلی دید، خواست بویش کند، ترسید بوی گل را بچشد، با خودت گفت روزی که گل پژمرده می‌شود و بویش را از دست بدهد، اگر به آن عادت کرده باشم چه. یاد لاک در خواب چون ناقوس کلیسا او را مومن کرد. دست دراز کرد که گل را به سمت خود بکشد و بو بکشد.‌ خار گل در دستش فرو رفت، زخمی سر باز کرد. از زخم نور بیرون تابید و بوی یاس را به آسمان پاشید. بهخود که نگاه کرد دید لاک چون پیله تکه تکه ترک می‌خورد و از هر ترک نور به بیرون می‌تابید و عاقبت از لاک پروانه‌ای بیرون آمد و به آسمان رفت.

برای نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید