حدود دو ماه پیش از شرکتی که کار میکردم اومدم بیرون و تصمیم گرفتم یه مدتی کار نکنم. کار نکردن باعث شد که زمان آزاد زیادی داشته باشم. اون اوایل بدون هدف و برنامه، شروع به انجام کارهای کردم که فکر میکردم ارزشمندن ولی در نهایت آخر روز اصلا احساس اینکه کار مفیدی کردهام نداشتم. حس میکردم دارم زمانم رو هدر میدم. این شد که در نهایت با کلی فکر کردن به مسئلهام، راهحلی پیدا کردم که برام جواب داد و حس خوبی بهم داد و نتیجهٔ مطلوب گرفتم. در ادامه، این مسیر رو با چندتا از دوستام به اشتراک گذاشتم و هر کسی با توجه به نیاز خودش، تغییراتی داد و نتیجهٔ خوبی گرفت. وقتی دیدم برای اونها هم مفید بوده تصمیم گرفتم این پست بلاگ رو بنویسم شاید کمکی برای بقیه باشه که بهترین روشِ مناسبِ توسعهٔ شخصی خودشون رو پیدا کنن.
هر کسی مسیر رشد منحصر به فرد خودش رو داره
در چند سال گذشته چندین کتاب و تاک و ویدیو در زمینه های مختلف از افراد موفق خوندم و دیدم. قدرت عادت، اثر مرکب، داستانهای استارتاپهای موفق و …. این مدل محتوا معمولا در مورد تجربهٔ افرادیه که مسیر موفقیت خودشون رو پیدا کردن و در واقع اون مسیر و راهحلها برای اونها کار کرده و جواب داده. من بارها تلاش کردم از روشهای افراد موفق استفاده کنم و همون مسیر رو برم ولی کم نتیجه گرفتم یا حتی نگرفتم. تا اینکه فهمیدم من هم باید مسیر توسعهٔ شخصی منحصر به فرد رو که برای خودم شخصی سازی کردهام و جواب میده رو پیدا کنم.
مشکلم چی بود؟
بعد از اینکه از کارم اومدم بیرون، هر روز کارهایی میکردم که دوست داشتم و در مسیر رشد و پیشرفتم بود. اوایل خوشحال بودم ولی خیلی زود به این حس رسیدم که کار مفیدی انجام نمیدم و ناامید شده بودم. این بود که چند شبانهروز ذهنم درگیر این سوالها بود که چرا حس مفید بودن ندارم و ناامید شدم؟ کجای کارم ایراد داره؟ چه جوری میتونم به اون هدفهایی که دارم برسم؟
از توسعهٔ محصول تا توسعهٔ فردی
من حدود ۵ سال برنامه نویس فرانت بودم و بیشتر از یک سال میشه که رفتم دنیای محصول رو کشف و تجربه کنم. عاشق دنیای محصول شدم. دیدگاه و مایندستی که مدیریت محصول بهم اضافه کرد خیلی برام جذابه و داره کم کم به جنبههای دیگهٔ زندگیم هم نفوذ پیدا میکنه و خودش رو در بخشهای مختلف زندگیم هم جای میده. در این مسیر هم از رویکردی که مدیریت محصول بهم داد با اون ذهنیت که چه جوری میشه یه محصول رو از همون اول رشد داد و جلو برد و در نتیجه براش تلاش کرد و در مسیر موفقیت قرارش داد، استفاده کردم.
حالا با این توضیحات بذارید برگردم به داستانم که چه جوری این مایندست بهم کمک کرد که مسیر توسعهٔ فردی خودمو پیدا کنم.
وقتی داشتم به دلایل احساس مفید نبودنم فکر میکردم فهمیدم که من دید درستی نسبت به اینکه زمانم رو دارم چه جوری خرج کارهام میکنم، ندارم. اولین کاری که کردم مانیتور کردن روزانهٔ کارهایی بود که انجام میدادم. چند روز اینکارو کردم و نتیجهای که داشتم میدیدم منو به شدت شکه کرد. زمانی که داشتم برای کارهای بیاهمیت میذاشتم خیلی خیلی خیلی بیشتر از زمانی بود که داشتم برای هدفهای اصلیم میذاشتم و متوجهاش نبودم. اگه همین مسیر رو ادامه میدادم خیلی واضح بود که به سادگی به مهترین اهدافم نمیرسیدم اینجا بود که اهمیت اولویتبندی بین کارهای روزانهام رو متوجه شدم. شروع کردم به نوشتن کارهایی که در روز میخواستم انجام بدم و بر اساس اولویتی که برام داشت، مدت زمانی تقریبی که میخواستم براش خرج کنم رو در نظر گرفتم.
گزارش ماه اول:
بعد از دو هفته مانیتور کردن کاملا دستم اومده بود چقدر وقت دارم پای بازی و شبکههای اجتماعی میذارم که خیلی زیاد بود.
۵ روز از اون دو هفته حال روحیم بد بود ولی همچنان به زبان خوندن و کتاب خوندنم ادامه داده بودم. این دو کار رو مدت زیادیه که دارم انجام میدم و برام به صورت عادت در اومده. توی این موقعیت تاثیر کتابهای قدرت عادت و اثر مرکب رو فهمیدم. قبل از اینکه کارهای روزانهامو مانیتور کنم، فکر میکردم کل روزهایی که حالم بده رو هدر میدم و هیچ کار مفیدی نمیکنم ولی با کمک مانیتور کردن و نوشتنش فهمیدم کارهایی که برام به عادت تبدیل شده رو همچنان انجام میدم و حتی به بهتر شدن حالم هم کمک میکنه! حالا سوال مهمی که برام پیش اومده بود اینه که چی باعث میشده که فکر کنم هیچ کار مفیدی در روزهایی که حالم بده انجام ندادم؟ جوابم به این سوال این بود که کارهایی که انجام دادم توی بالاترین اولویتهام وهدفها و برنامههای زندگیم نبوده. چیزی که اینجا باعث میشه حس غیر مفید بودن به اون روزمو داشته باشم اینه که در راستای مهمترین هدفهام قدمی برنداشتم. احتمالا اگه کار کردن برروی اون هدفها رو هم هر روز انجام بدم و به صورت عادت برام دربیاد، توی روزهایی که خیلی هم خوب نیستم بازم میتونم ادامهاش بدم (هنوز به این نقطه نرسیدم و دارم براش تلاش میکنم).
بعد از اینکه کمکم دستم اومد دارم چیکار میکنم، با کمک گوگل شیت یه نقشه راه درست کردم و هدفهام و اکشنهایی که در راستای هر کدوم میخواستم انجام بدم رو به ترتیب و براساس اولویت نوشتم.
گزارش ماه دوم:
تا اینجای کار همه چی عالی پیش رفته بود. حس مفید بودن رو داشتم و دیدن نتایج بهم انگیزه و انرژی برای رو برنامه موندن رو میداد ولی بعد از یه مدتی انگیزهام کم شد و حس این رو داشتم که پیشرفت نمیکنم و حرکت رو به جلو ندارم و دارم درجا میزنم. دوباره نشستم به فکر کردن که مشکلم چیه و این حس از کجا میاد و چه راه حلی میتونم براش داشته باشم؟ جوابی براش پیدا نمیکردم. به ذهنم رسید این سوال رو هم ببرم توی فضای مدیریت محصول و از اونجا به جواب برسم. چیزی که اینجا داشت اذیتم میکرد این بود که پیشرفتی که دارم میکنم برام محسوس نیست و این باعث میشه که انگیزمو از دست بدم. راه حلم این بود که شروع کنم به تعریف متریک برای پیشرفت در بازههای زمانی مشخص. اندازهگیری میزان پیشرفت بهم انگیزه و انرژی میده که بتونم توی این مسیر بمونم.
در حال حاضر دارم همین برنامه رو تکرار میکنم و برام در حد خوبی نتیجه بخش بوده. ذهنم از قبل مرتبتر شده و کمکم کرده راحتتر روی برنامهام بمونم و حس حرکت رو به جلو رو داشته باشم.
بعد از این دو ماه قسمتی که هنوز نیاز به بهبود داره اینه که حس میکنم برنامه ریزی و مسیری که برای پیشرفت و توسعهی فردیم دارم طی میکنم، خیلی هوشمندانه نیست و نیاز داره که بیشتر روش کار کنم و اقدامات هوشمندانهتری انجام بدم و خوشحال میشم اگه تجربهای و دانشی در موردش دارین باهام به اشتراک بذارین.
در آخر خیلی خوشحال میشم که نظرتون رو دربارهی این مسیر بگین و اگه جایی میبینین که میشه بهترش کرد، کمکم کنین که بهتر و مفیدتر و کارآمدترش کنم.
ممنون ❤️