یه روز صبح، خواب جالبی دیدم؛ وقتی بیدار شدم یک جمله فلسفی و در عین حال خندهدار به ذهنم اومد که میتونستم راجبش بنویسم و به نظرم خیلی جالب میشد و خیلی بابتش مشتاق بودم ... اما اون لحظه خوابم میومد و گرفتم خوابیدم و بعد که بیدار شدم اون جمله رو فراموش کرده بودم...
این زندگی خیلی از آدما رو نشون میده... گاهی یه جرقه به مخشون میزنه و میخوان یکاری کنن کارستون ولی چون اون زمان حس و حال انجامشو ندارن بیخیال میشن... یا میذارن گوشه ذهنشون باشه تا بعدا برن انجامش بدن ولی زهی خیال باطل.... ماهها و سالها میگذره و تازه به خودشون میان و میگن: مگه من نمیخواستم اون سال فلان کارو بکنم؟؟ پس چرا نکردم؟ اگه اون زمان اون کارو میکردم الان اینجا بودم؟ حس و حالم این بود؟
اون موقعس که پشیمون میشن که چرا اون راهی که میخواستن برن، دنبال نکردن؟
چرا اون جرقه ای که تو ذهنشون خورده نادیده گرفتن؟
خیلی وقتا حس میکنیم وقت زیاده.. وقت هست... ولی نه... حقیقتا وقت کمه... الکی نیست که تو کل زبانهای دنیا میگن وقت طلاست... میتونی کلی وقت بذاری تا پول و طلا بدست بیاری ولی هر چقدرم که پول و طلا خرج کنی نمیتونی وقت بخری...
قدر لحظه هاتو بدون و تک تک لحظه هاتو حس کن... زندگی کن... تجربه کن... و حواست باشه به اون جرقه هایی که تو ذهنت میخوره چون شاید بتونی با جدی گرفتن اون جرقه ها یه اثر هنری خلق کنی شاید بتونی یه زندگی جدید خلق کنی... یه دنیای بهتر...شایدم...