ساعت حوالي 4 صبح است. با صداي فرياد كودكي از خواب مي پرم. صداي فريادي آشنا. صداي آن پسر زلزله همسايه كه مدتهاست امان مرا بريده است. اي واي باز اين سردرد لعنتي به سراغم آمد. واي خداي من! حالا نوبت به پدر و مادر او رسيده است. حتما بچه بي خواب شده يا دلدردي گرفته و مرد از اين كه از خواب ناز پريده، سر خانم غر مي زند. شوهر خدابيامرز من هم اين چنين بود. اصلا در نگهداري از بچه ها كمكم نمي كرد. شب ها به اتاق خواب مي رفت و بدون توجه به من و بچه ها، بي خيال و راحت مي خوابيد. خب، مثل اين كه همسايه روبه روي ما امشب اكستري به راه انداخته است. حالا نوبت قل ديگر، آن دختر كوچولوي نقنقوست. واي ديوانه شدم از اين همه سر و صدا. انگار اين دوستان اصلا آداب آپارتمان نشيني نمي دانند. بايد يك قرص مسكن بخورم تا شايد اين درد سرسام آور دست از سرم بردارد. اينان چقدر بي ملاحظه هستند. يك خانه پنجاه متري مستاجري جاي زن و شوهري با دختر و پسري دوقلوست. كي ميخواهيد بفهميد! ماهايي كه چهار پنج تا بچه داشتيم در خانه هاي بزرگ يك طبقه حياطدار زندگي مي كرديم و سروصدايمان هم براي خودمان بود. اصلا در اين دوره گراني آدم دوقلو باردار مي شود؟! من ديگر عادت كرده ام. يك سالي هست كه اين همسايه پردردسر آمده و هر شب اوضاع همين است. انگار قرص اثر كرده و سرم كمي آرام گرفته است. اگر در پذيرايي بخوابم صداي كمتري مي آيد. ديوار اتاق خواب را گويي از جنس پوست پياز ساخته اند. به راحتي در جريان مكالمات روزمره همسايه هم هستم. با يك پتو به پذيرايي مي آيم تا روي كاناپه چشمي برهم بگذارم. اي واي نه، اينبار در خانه را مي زنند. ديگر شورش را هم درآورده اند. اصلا مراعات زن سالخورده اي مثل من را نمي كنند. خدا از شما نگذرد. آنقدر پشت در بمانيد تا علف زير پايتان سبز شود. آخر لامروت ها اين موقع صبح با من چكار داريد! شما خواب از سرتان پريده من چه گناهي دارم. اصلا از كجا معلوم، شايد با اين بازي كه امشب به راه انداخته ايد قصد فريب مرا داريد. درست است، به زور وارد خانه من فرتوت مي شوند و با تهديد يا حتي كشتن من آن سرويس طلا يادگار شوهر و پول نقدي كه براي مخارج كفن و دفنم كنار گذاشته ام را مي دزدند. مگر چند هفته پيش چنين اتفاقي براي پيرزن بيچاره اي كه دو كوچه پايين تر زندگي ميكرد نيفتاد. فردا تكليفتان را روشن مي كنم. فقط بگذاريد چند ساعت بخوابم تا از شر اين سردرد كذايي راحت شوم. به مباركي، اينبار صداي روشن شدن ماشين از پاركينگ به گوش ميرسد. انگار خانواده پرماجرا تشريف مي برند بيرون براي شبگردي تا شايد خوابشان بگيرد. مثل اينكه بالاخره ميتوانم بخوابم. پلكهايم حسابي سنگين شده است.
ساعت 10 صبح در سكوتي كامل بيدار ميشوم. خدا را شكر، آپارتمان در امن و امان است. بعد از آن شب لعنتي يك فنجان چاي مي چسبد. دوستان عزيز حالا نوبت تلافي كردن من فرارسيده است. بايد به صاحب خانه روبه رو زنگ بزنم و از اين مستاجران ظالم شكايت كنم. امسال ديگر نبايد در اين خانه بمانند. در حال درست كردن چاي در آشپزخانه هستم كه صداي قدم هاي همسايه ها را مي شنوم. سراسيمه مانتو خاكستري و روسري مشكي آويزان روي رخت آويز جلوي در را برت نكرده و در را ميگشايم. هنوز داخل خانه نشده اند. متوجه من شده و سلام مي كنند. ابرويي بالا انداخته و با كراهت جواب سلامشان را مي دهم. خانم بلوز و دامني برتنداشته و موهاي ژوليدهاش از زير روسري بيرون زده است. رنگ صورتش به زردي مي نمايد. آقا هم با آن پيراهن بيرون زده از شلوار و كمربند به زير شكم آمده دست كمي از همسر خود ندارد. گلويم را صاف كرده و با جديت مي پرسيدم آيا امكان دارد براي من توضيح دهيد ديشب در واحد شما چه خبر ...؟ هنوز جمله من تمام نشده است كه خانم پاسخ ميدهد: ما واقعا از شما معذرت مي خواهيم. ديشب مجبور شديم در خانه شما را بزنيم. متاسفانه پسر كوچكم در خواب از روي تخت بر روي سراميك هاي كف زمين افتاد و بعد از حال رفت. ما مجبور بوديم بي فوت وقت او را به بيمارستان برسانيم. دخترم حسابي بيقراري ميكرد. مزاحم شما شديم كه اگر امكان داشته باشد براي چند ساعت از او نگهداري كنيد تا ما برگرديم. شما كه جواب نداديد، به ناچار دختر را به همسايه طبقه بالا سپرديم و به همراه پسر راهي بيمارستان شديم.
من با گونه هايي كه از خجالت كاملا سرخ شده است، مي پرسم: حال بفرماييد حال پسر شيرينمان چطور است؟!