حال عجیبی دارد که نتوانی شب ها بخوابی و صبح را هم بیدار باشی. طلوع آفتاب را ببینی و بعد باز هم نتوانی بخوابی و ساعت ۸ صبح که شد، یواش یواش چشم هایت گرم شود و ساعت چهار بعد از ظهر بیدار شوی و بعد احساس کنی که دنیا روی سرت خراب شده است.
داشتی درباره نوشتن می نوشتی و امیدوار بودی که بتوانی به این ذهن پراکنده و این انبان پر از ایده سر و سامانی بدهی که یکباره همه حس های بد زندگی به تو بر می گردد. تنبلی، بی عرضگی و نادانی؛ همه چیزهایی که از کودکی در پس ذهن تو مانده است.
خیلی حس نابود کننده ای به سراغ ادم می اید، یک پایان نامه مانده داری و هزار کار نکرده و ان وقت چسبیده ای به نوشتن رویاهایی که انگار رفتن سروقت ان ها هم باز زندگی را گندتر می کند.
نمی دانم. نمی دانم با این همه بی نظمی باید چه کار کنم؟ اذان غروب را دارند می خوانند و اسمان رو به تاریکی است این پرنده خیال ذهنم، غم باد گرفته و ترجیح می دهد در قفس باشد تا این که پرواز کند و همین اندک نظم و ترتیبی که دارم را به باد فنا دهم.
بااین حال باز هم دارم به همان داستان فکر می کنم به الیسی که بعدازظهر یک روز تابستانی و گرم در چمنزاری سرسبز، بی حوصله به خواهرش که کتابی در دست دارد، نگاه میکند. کتاب هیچ عکس و تصویری ندارد و الیس با خودش فکر می کند که خواندن کتابی که هیچ تصویر و مکالمه ای ندارد چقدر حوصله سر بر است. الیس با خودش می گوید بهتر نیست بلند شود یک حلقه گل از گل های سفید خودرو درست کند یا نه که چشمم به خرگوش سفید با چشم های صورتی میافتد. خرگوش به سرعت از کنارش رد می شود.
برای الیس خسته و بی حوصله رد شدن این خرگوش هیچ جذابیتی ندارد اما وقتی میبیند که خرگوش دارد با خودش حرف می زند و می گوید که دیر خواهد رسید و بعد ساعت جیبی اش را از جلیقه اش بیرون میکشد، دیگر نمی تواند بی تفاوت باشد و با خودش می گوید که همه این چیزها یک کم عجیب است.
«عجیب» به نظرم یکی از بهترین کلمه های دنیا است و شاید اگر الیس در سرزمین «عجایب» نمی رفت هیچ وقت به ان علاقه نشان نمی دانم. به نظرم لوییس کارول وقتی داشت این داستان را می نوشت حتما به خسته کنندگی زندگی کودکانی که دور و برش بودند فکر می کردند و احتمالا با خودش فکر می کرده حتما باید راهی برای بیرون امدن از این زندگی ملامت بار وجود دارد.
لوییس کارول با نام واقعی چارلز داتویچ جانسن از طبقه مرفه جامعه بود و روابط بسیار خوبی با کودکان داشت. به نظرم چارلز از سبک زندگی رخوت بار طبقه مرفه که کودکان در انجا امکانی برای خلاقیت نداشتند، حس بدی داشت. احتمال می دهم او دوست داشته کودکان و به خصوص خانواده لیدل و دختر محبوبشان الیس را خوشحال ببیند و به همین خاطر بوده که شروع به داستان سرایی برای کودکان می کند.(شاید ندانید که الیس یک دختر واقعی بود، دختر رییس دانشگاهی که چارلز در آنجا تدریس می کرد و از چهارسالگی با او دوستی اش را شروع کرد و این دوستی تا پایان عمر ادامه یافت.)
خواندن و بررسی زندگی چارلز برایم بی نهایت جذاب بود. مردی این چنین رقیق القلب که عاشق کودکان، بازیگوشی و خلاقیت است و زندگی در حصار چارچوب های دوره ویکتوریایی ازارش می دهد.
گاهی که خودم را جای الیس می گذارم، حس لذت بخشی همه وجودم را فرا می گیرد:
یک مرد موقر، استاد دانشگاه، ریاضی دان و البته کشیش مرا با قایق به دریاچه می برد و برایم قصه های عجیب و خارق العاده تعریف می کند، این رابطه به نظرم بسیار دلنشین است برای مردی که همه عشقش کودکان، دنیای ذهنی خلاق و ازاد است و البته جای ویژه ای در قلبش برای الیس دارد.
شاید اگر الیس پسر بود، هیچ وقت به این داستان علاقه ای نشان نمی دادم همان طوری که هیچ وقت عاشق ماجراجویی های تن تن نشدم. شاید در داستان الیس خودم را پیدا می کنم، بخشی از من که عاشق کودکان است و کودکی که عاشق شنیدن داستان است.