داستانی واقعی از کودکی، کتاب شازده کوچولو، و گربهای که با یک جمله، مسیر زندگی را عوض کرد. تجربهای نوستالژیک و الهامبخش برای دوستداران ادبیات.

تابستانهای کودکیام، همیشه بوی هندوانهٔ خنک و خاک نمخوردهٔ حیاط میداد. همان روزی که کارنامهٔ کلاس سوم را گرفتم، مادرم گفت: «میخوام اسمتو تو کانون پرورش فکری بنویسم. هم کتاب بخونی، هم سرگرم بشی.» من که عاشق کشف چیزهای تازه بودم، با خوشحالی قبول کردم.
اولین روزی که وارد کانون شدم، بوی کتاب و چوب قفسهها در هوا پیچیده بود. میان جلدهای رنگارنگ، چشمم به کتاب کوچکی با جلد آبی افتاد؛ تصویری از پسری موطلایی که روی سیارهای کوچک ایستاده بود. نام کتاب، «شازده کوچولو» بود. اول فکر کردم با داستانی کودکانه روبهرو هستم، اما همان صفحات ابتدایی مرا درگیر کرد. آنجا که راوی از نقاشی مار بوآیی میگفت که فیلی را بلعیده، اما بزرگترها آن را با کلاه اشتباه میگیرند. انگار قصهٔ خودم را میخواندم. نقاشیهایم را هم هیچکس جدی نمیگرفت.
عصرهمان روز، کتاب را برداشتم و به پشتبام رفتم. نسیم خنکی میوزید و صدای گنجشکها در فضا میپیچید. در بخشی از کتاب، روباه به شازده کوچولو می گفت: «آدم فقط با دلش میتونه درست ببینه. چیزای مهم رو چشم نمیبینه.» این جمله مثل جرقه ای ذهنم را روشن کرد.
چند روز بعد، در کوچه دیدم بچهها می خواهند به گربه ی لاغری سنگ بزنند. بیاختیار یاد روباه افتادم. جلو رفتم، گربه را در آغوش گرفتم و گفتم: «اینم یه موجوده که باید اهلیش کرد.» بچهها خندیدند، اما من جدی بودم. بعد از آن اتفاق، هر روز برایش غذا میبردم. کمکم، وقتی صدای قدمهایم را میشنید، جلو میآمد و دمش را بالا میگرفت. حتی یک روز کنار او نشستم و همان بخش کتاب را که مربوط به روباه بود؛ برایش با صدای بلند خواندم. نمیدانم فهمید یا نه، اما آرام کنارم خوابید.
پایان تابستان، گربه دیگر لاغر و ترسو نبود. براق شده بود و چشمانش می درخشید. همانجا بود که فهمیدم کتابها فقط قصه نمیگویند؛ بلکه گاهی میتوانند نگاه آدم را به دنیا تغییر دهند.
اکنون، هربارکه برای بچه ها کتاب می خوانم، یاد آن تابستان، «شازده کوچولو» وگربهٔ کوچک محلهمان میافتم. گاهی بعضی جملهها، مانند بعضی آدمها، فقط یک بار وارد زندگیات میشوند، اما تا پایان عمر با تو میمانند.