به جایی از زندگیم رسیدم که هیچ فکرشو نمیکردم این بلا سرم بیاد ، من که هیچوقت از تنها بودن هراسی نداشتم و به همه پیشنهاد میدادم یاد بگیرین با خودتون تنها باشین و لذت ببرین ، من که مشتاقانه دنبال فرصت میگشتم تا تنها بشم و بتونم فیلم مورد علاقمو ببینم ،کتابای خواستنیم را بخونم و بنویسم از جریانات ذهنیم ، فکر کنم به رویاها و آرزوهایی که خیلی زیاد داشتم ، الان کاملا زیر و زبر شده..
اوضاعم واژگون شده ، از زیادی اوقات تنهاییم درمانده شدم، از فیلم دیدن حوصلم سر رفته ، از کتاب خوندن خسته شدم ، از اندیشه کردن برای یافتن یک رویا یا آرزو عاجز شدم، و حتی ازینکه تمام نوشته هام مملو شده از نالیدن و وصف حالات تنهایی و تنفر از یکه ماندن ، از نوشتن هم ناامید شدم،
از اینکه تنها شدم و دیگر ازش لذت نمیبرم از بابت زیادی بودنش واقعا ناراحتم...
اما دانستم که همچنان به تنهایی ام وفادارم و ایمان دارم ، چون به هیچ وجه حاضر نیستم صرفا برای تنها نبودن به هر باهم بودنی پناه برم..
اینجا همان نقطه امن فکری منه که باعث میشه مطمئن باشم و این بخش کسالت بار زندگی ام را که نمیدانم چه مدت ادامه داره را با متانت و صبوری بگذرانم..
سخته و با خودم زمزمه میکنم چجوری بگذرونم؟ اما این نیز بگذرد...