به تویک زادوریان که با معرفتترین است
اولین بار که وارد محلهی برجحمود در بیروت شدم، زمان و مکان در ذهنم چرخید و به جای دیگری برگشت که هم برایم ناشناخته بود و هم بسیار آشنا. انگار مغازهها، تصویرها، بوها و حتی صورتها را میشناختم اما در زمان و مکانی کاملا متفاوت. از کودکی در خیابان جلفای اصفهان و خیره شدن به شیرینیهای مغازهی آختامار، دوست صمیمی مادربزرگم خانم بلبل، مغازههای خیابان سنایی و میرزای شیرازی، تا همسایههای خانهی تازه در تهران، همه آنجا بودند منتها با ضربآهنگ عربی! صدای بلند بلند حرفزدن در خیابان -که عادت مردم بیروت است – مخلوطی از صدای عربی و ارمنی، بوی قهوه، لهجهی ارمنی سوار شده روی عربی و تصاویر و نوشتههایی که دست خط عربی و ارمنی را در کنار هم گذاشته بودند، همه ترکیبی استثنایی را برایم میساخت.
در ابتدا گمان میکردم محلهی ارمنی/عربی، قرار است صرفا شناخت من از ارمنیهایی که در ایران میشناختم را بیشتر کند، اما برجحمود، چیزهایی در مورد خودم و نسبتم با شهرهایی که در آن زندگی کرده بودم را هم برایم روشن میکرد. برای همین در ذهنم شبیه چرخ زدن و گشت و گذار در سرگذشت خودم هم بود، دیدن داستان خودم از دریچهی چشم کسی که به «دیگری» میشناختمش.
دیدن ارمنیهایی که ایرانی نبودند، باعث میشد چیزی متفاوت از ارمنی بودن هم بفهمم که در ایران قادر به فهمش نبودم، خصوصا که در بیروت محلههای مسیحی نشین دیگری وجود دارند که باعث میشد ارمنی بودن از مسیحی بودن هم در ذهنم تفکیک بشود و آن بافت قوی و پیونددهندهی این مردم را فارغ از دستهبندیهای پیشین، باز و از نو ببینم.
بعدتر هر بار به بیروت برگشتم برای رفتن به برجحمود دنبال بهانهای میگشتم. اما برجحمود یک محلهی کاملا مسکونی ست. با مغازهها، کافهها و رستورانهایی که همه انگار در خدمت سکونت اهالی محل هستند. هیچ کدام از دوستان من آنجا زندگی نمیکردند برای زمان گذراندن در محله، جاهایی را روی نقشه علامت میزدم پارچهفروشیها، یک رستوران کوچک و چند کافه، تا با راه رفتن در محله به یکییکیشان سر بزنم، همیشه از روی نقشه شروع میکردم و بعد از چند دقیقه بابت صدای چرخ خیاطیای، قهقهی زنی در ایوان، خواندن جملات روی پرچمی که دورتر از پنجرهای آویزان شده بود، یا مجسمهی رنگین حضرت مریم که سالها پیش روی پست برق قرار داده شدهبود، میزدم به فرعیها و تا کاملا گم نمیشدم به نقشه برنمیگشتم.
خانههای دو یا سه طبقه که در کوچههای تنگ و چهارراههای نزدیک به هم واقع شدهاند و آسمانی که همیشه از لابهلای انباشت سیمهای برق آویزان از پنجرهها و درها میبینی، صدای آدمها از آشپزخانهها، ایوانها و رادیوهای روشن و اهالی محل که در آستانهی درها روی چهارپایه و پلههای دم در نشستهاند تا مرز کوچه و خانه قابل تشخیص نباشد، دکانهای خیاطی، نجاری، آهنگری، مجسمههای مقدس در قابها و جعبههایی با عکسهایی از اهالی محل که با لامپهای نئون دورتادورشان روشن میشوند و بوی غذا و قهوه، برج حمود به معنای واقعی کلمه -محله- است.
عرب زبانها وقتی میخواهند از مردمی بودن چیزی یا جایی تعریف کنند به آن صفت شعبی(مردمی) میدهند، برج حمود یکی از پرتراکم ترین محلههای کشور لبنان و یک محله شعبی کامل است. در بعضی از کوچههای تنگ از پنجرههای طبقهی دوم و سوم سبدی با طنابی آویزان است که شاگرد نزدیکترین بقالی هراز چند به سبدها سرمی زند و لیست خوراکیهای مورد نیاز و پول را که توی آن جاسازی شده پیدا میکند تا از بقالی تهیه کند و توی سبد قرار بدهد. غلظت جریان زندگی در برج حمود انقدر زیاد است که به هرطرف که نگاهت میافتد داستانی در حال رخ دادن است.
برج حمود در حومه شرقی و شمالی بیروت جاییست که بیشتر بازماندگان نسل کشی ارمنی ها به دست امپراطوری عثمانی بعد از مهاجرت از ترکیه به لبنان بین سالهای ۱۹۱۵تا ۱۹۱۷ و پس از مدت زمان کوتاهی سکونت در محلهای به نام کارانتینا(قرنطینه)، وقتی که اجازهی ساخت و ساز در این منطقه را پیدا کردند، بالاخره در آن ساکن شدند. این محله را گاهی "ارمنستان کوچک" هم مینامند. با اینکه در برج حمود اکثریت جمعیت ارمنی هستند ، اما تعداد قابل توجهی از سایر مسیحیان لبنانی ، جمعیت قابل توجه مسلمان شیعه، جمعیت کُرد و برخی پناهندگان فلسطینی و پناهندگان مسیحی تازه وارد از عراق را هم در خود جای داده است. یکی از روایتهای معروف در مورد این محله، جا دادن پناهندهگان گوناگونیست که در زمانهای مختلفی به بیروت رسیدهاند. بیشتر خیابان های برج حمود به نام شهرهای مختلف ارمنستان مانند ایروان ، کوه هایی مانند آراگات ها و رودخانه هایی مانند اراک نامگذاری شده اند. بعضی دیگر از خیابانها هم به نام شهرها و مناطقی در ترکیه نامگذاری شده اند که جمعیت زیادی از ارامنه در آن ساکن بودند مثل قلیسیا ، ماراش ، سیس ، آدانا.
کمکم در برجحمود، نسبت خودم با تمام خانههایی که در آنها زندگی کرده بودم برای روشن میشد. چه در اصفهان در نزدیکی کلیساهایی که در کودکی با آن تصاویر عظیم بهشت و دوزخ و تزئینات طلایی و جزئیات اصفهانی برایم شگفتانگیز بودند، چه در تهران، محلهی جدیدم و خانهای که آقای محرابیان بنگاهی مسکن ارمنی محله برایم پیدا کرده بود. انگار ارمنیها در تمام شهرهایی که غریب به آن وارد شده بودند «خانه» را چنان تمام و کمال با جزئیاتش برپا کرده بودند که از آن ماندگارترین کسبو کارها و پایدارترین محلهها، و با ثباتترین رابطهها ساخته شده بود. برج حمود حتی در دوران جنگ داخلی لبنان و زیر فشار گروههای دیگر مسیحی، بیطرفی خود را حفظ کرده بود و از ویرانیهای نقاط دیگر بیروت در آن خبری نبود. محله حتی از موج ساختوسازهای بیرویه و برجسازیهای متداول بعد از جنگ در بیروت هم جان سالم بهدر برده بود و دکانها و رستورانها به همان شیوهای که قهوه فروشی وارطان سرکوچهی من در تهران یا کافه لینت یک خیابان آن طرفتر هنوز سرپا بودند، از پس بالاو پایین شدنهای سیاسی و تاریخی فراوان دوام پیدا کرده بودند. انگار این مستدام بودن و ادامه دادن بخشی از زیباییشناسی محلههای ارمنیای بود که در اصفهان، تهران و بیروت دیده بودم.
بعدها داستانهای فراوانی از ارمنیهای لبنان و دیگر کشورهای عربی شنیدم، قصههایی یگانه از مهاجرت، سکونت، برپا کردن خانه، وفاداری به معشوق و البته دستورهای پخت نان، شیرینی و غذاهایی که محله به محله، شهر به شهر و اردوگاه به اردوگاه جابهجا شده بودند اما فراموش نشده بودند. بخشی از این سرگذشتها انگار در تمام قصهها تکرار میشد و بخشی دیگر بسته به شهر و محله و سرگذشت هر آدم فرقی میکرد. مثل زبان ارمنی که تمام داستانها در آن اتفاق میافتاد ولی بعد زبان دوم، فارسی، عربی، ترکی خاطرهها را به شهرها مختص میکرد. از پس این داستانها بود که دوباره فهمیدم که شهر بزرگی مثل تهران با رویای پیشرفت، چطور زیر فشار یک لایهی قطور یکسانسازی، از فشار برای حجاب اجباری تا برنامههای شهری نوسازی، مارا از کشف تفاوتها و شباهتهایمان باز میدارد. بعدتر به واسطهی دوران قرنطینه و کمک به همسایههای مسن ارمنی در خریدهای روزمرهشان، وارد خانهی همسایهها شدم و دیدم چطور این زندگیهای سراسر ذوق و سلیقه در خانهها محبوسند و سالی یکبار به واسطهی عروسک بابانوئل که از ایوانی آویزان میشود میتوانی حدس بزنی صاحبخانه با چه دقتی مشغول چیدن میز شامِ سالنو و هماهنگ کردن پردهها با دستمالهای سفره ست.
در ایران در بحبحهی اتفاقات سیاسیای که حالا بیست سالی از آن میگذرد یاد گرفته بودیم که باید «حقوق اقلیت» را فارغ از تمام اعتقادات و باورها و تفاوتهایش مطالبه کنیم. مبارزهی که تا امروز هم ادامه دارد. این مبارزهی حقوقی اگر چه به لحاظ سیاسی حرف درستی است، اما قرار نیست غایت همزیستی ما با هم باشد، رعایت حقوق برابر، حداقل وضعیت با هم بودن و تقلیل یافتهترین شکل از همزیستی ما با یکدیگر است. اما غایت دیگری از همزیستی میتواند بین ما شکل بگیرد که ما با اتکا به تفاوتهایمان یک کل متکثر و رنگارنگ را تشکیل دهیم. نسبت ما با ارمنیهای همشهری، دقیقا همان تجربهایست که از ما شهروندانی بینالمللی میسازد که تفاوتها را زندگی کردند، شهروندانی که خودشان را در آینهی آن دیگری، متفاوت دیدهاند. بدون وجود این دیگری، تصویر ما از خودمان تصویری مخدوش، خلاصه شده و خاکستریست. غایتی که ما از همزیستی میتوانیم تصور کنیم، غایتی در آمیخته از شباهتها و تفاوتهاست که مارا به موجوداتی همواره سیاسی و در تکاپو برای فهمیدن و تبدیل شدن به یکدیگر بدل میکند.
تاریخ ارامنه در غرب آسیا و خاورمیانه فقط سرگذشت یک قوم نیست، تاریخ تمام ساکنان این منطقهست و اتفاقا شاید جامعترین این تاریخهاست چون از زبان گروهی از مردم بیان میشود که درون مرزهای تازه تاسیس دولت/ملتهای این منطقه زندگی کردهاند و به واسطهی ارمنی بودن و زبان مشترک با ارمنیهای بغداد، بیروت، دمشق، استانبول، قاهره، تبریز، اصفهان و شیراز و تهران مربوط شدند و خط ربطی نامرئی ولی همواره متصل بین این شهرها کشیدهاند، هر بار در شهری ساکن شدند رسمی کهنه را به امکانات آن شهر گره زدهاند و زبان آن شهر را به عنوان زبان دوم خود یاد گرفتند و آنچنان ساکن شدند که محلهای ساختند، ماندگارتر از محلههای دیگر. شهرهایی که ارمنیها در آن ساکن شدند، گاهی اتصال خودشان را چنان در این جغرافیای تکهتکهای شده گم کردهاند که جز در لشگرکشی برای جنگهای نیابتی به هم مربوط نیستند. شاید برای همین، قدم زدن در برجحمود زمان و مکان را در ذهن من دگرگون میکرد من با بخشی از خودم مواجه شده بودم که تنها در مجاورت با هموطن ارمنی شکل گرفته بود و حالا میتوانستم از این مجاورت دوباره اما در شهری دیگر و با زبان دومی دیگر، خودم را در بیروت پیدا کنم.
پنجم اردیبهشت ۱۳۹۹ صدوپنج سال از آغاز نسلکشی ارمنیان در امپراطوری عثمانی میگذرد. اولین بار در مورد این واقعهی تاریخی با برگهی فتوکوپی کوچکی که در خیابان جلفا به دست من و مادرم دادند، آشنا شدم. من تازه خواند و نوشتن یاد گرفته بودم و همه چیز را میخواندم. معنی خیلی از کلمات را نمیفهمیدم. مادرم که از بچهگی دوست ارمنی داشت سعی کرد به زبان ساده داستان را برایم توضیح بدهد ولی بیشتر از اینکه تاریخ دقیق وقایع را برایم توضیح بدهد در مورد -ظلم- حرف زد و اینکه چرا بعد از این همه سال هنوز این سالگرد تکرار میشود و چطور به رسمیت شناختن اتفاقی در گذشته میتواند زندگی آدمها را همین حالا تغییر بدهد. بعدتر که تاریخ آن اتفاقات را خواندم فهمیدم مثل مابقی قصاوتهای تاریخی، قتلعام ارامنه در آن سالها هم حاصل پارانویای قدرت در سالهای پایان امپراطوری است. دولت عثمانی از پس شکست در جنگهای متمادی چنان دچار توهم دشمن و خائن درون مرزهایش بود که در سالهای آخر تلاش میکرد با پاکسازی قومی مرزهای پوسیدهی امپراطوریاش را بازسازی کند و به این ترتیب در طول سه سال نزدیک به یک میلیون و چند صدهزار ارمنی قتلعام شدند و هزاران شهروند و متفکر و نویسنده و هنرمند و صنعتگر ارمنی،آواره و بیخانمان به شهرهای دور و نزدیک پناه آوردند. عقدهی شکوهی از دست رفته و دست و پازدن برای بازسازی امپراطوریهای به پایان رسیده، داستان همهی قتلعامهای تاریخست و تنها با رسمیت شناختن همین تاریخ میتوان تکرار آن را ناممکن کرد. برای همین هم این سالگرد فقط مربوط به ارامنه نیست، تاریخ همهی ما روی همین نقشهی مشترک است.
گلرخ نفیسی
۵ اردیبهشت ۱۳۹۹