از خاطرات سفر به لبنان پاییز سال ۲۰۱۶ مهرماه ۱۳۹۵
از صور برمیگشتیم، لیویا گفته بود که با مینیبوسهای جنوب میرویم و برمیگردیم. مینیبوسهای جنوب، با پنجره های باز و راننده هایی که سیگار را تعارف میکردند به تک تک مسافرها، طرفهای ظهر، کنار دریا را میگرفتند و سرازیر می شدند تا صور. گرم بود و بازوهای من و ژولیا و لیویا به هم می چسبید.
تمام راه رفت ژولیا، آنتروپوسین Anthropocene را به زبان ساده برای من توضیح داده بود. انگشتش را از بین بنرهای بزرگ موسیصدر به سمت ساختمانهای نیمه ساخته، کارخانه ها، پلاستیک های پرنده، دراز کرده بود و تکرار کرده بود: «گلینا! ما باید به فرزاندامان بیاموزیم که این زمین مال ماست» انگشت اشاره ش از روی صورت امام موسی صدر، خرابه ها، پرچم ایران، ساختمانهای نیمه ساخته و پرچم های سبز أمل گذشته بود و در هر چاله ای بالا و پایین شده بود. با تمام تلاشی که کرده بودم حساسیت های محیط زیستی ژولیا را بفهمم و متصور شوم که برای فرزند خیالی ام چطور از بحران پلاستیک های پرنده بگویم، مغزم مثل انگشت ژولیا یکی در میان رفته بود دنبال سرنوشت نامعلوم موسی صدر و پرچم ها که ایستاده بودند دو طرف جاده. زرد، سبز، سرخ. سرخ مثل لبنان.
جاده ای که به جنوب می رفت پر از پرچم های ایستاده بود. در راه بازگشت خانواده ای که پشت من نشسته بودند انگار که برای همیشه از جنوب برمی گشتند. بار داشتند و چمدان کوچکی را داده بودند دست کوچکترین فرزند، کوچکترین فرزند که خوابش میرفت چرخهای چمدان سرمی خوردند توی کمر من.
- ژولیا ما از کی این همه تلخ می خندیم؟
- از وقتی که رنج غیر قابل تحمل شد.
اینها را دم دریا گفته بودیم وقتی من به دیوارهای نزدیکترین کمپ می خندیدم. لیویا آن دورترها را نشان داده بود، کمپی که حالا برای خودش شهری شده بود. آوارگی وقتی ساکن می شود چه هولناک است. آوارگان تازه ولی هنوز در چادرها، در وضعیت های میانه در رفت و آمد بودند، هنوز کوچه های فلسطین بین چادرهایشان شکل نگرفته بود، هنوز آوارگی شهری نشده بود، مأمنی برای موقتن، برای همیشه ماندن.
آن طرف تر از ساحلی که ما زیر آفتاب دراز کشیده بودیم و به موزیکهای مصری لیویا گوش میدادیم، فلسطین دهه ها بود که موقتن ساکن بود. در برگشت، ترافیک فقط بیرون از مینی بوس نبود وضعیت ما که به هم چسبیده بودیم، صندلیهایی که بین دو ردیف مینی بوس باز میشد، چمدانهای بین ما وبچه هایی که روی شونه های هم به خواب می رفتند هم همه شبیه این طبیعیت ساخته ی دست بشر بود. من کیسه ی تخمه را گذاشته بودم روی دامنم. سیگار آقای راننده دست به دست میشد تا عقب مینیبوس.
- بچه ها خوابن، سیگار نکش! به ژولیا گفتم بعد پوست تخمه ها را گذاشتم کف دستش که بریزد از پنجره بیرون.
- آشغال بریزم از پنجره بیرون به خواب بچهها مربوط نیست؟
- نه، پوست تخمه با طبیعت همساز است.
خندیده بود ژولیا بعد هم اسمم را گذاشته بود فرزند زمانه ی آنتروپوسین: - «آنکه فرق طبیعی و مصنوعی را نمی فهمد»
- پس این ترافیكِ در خیالِ حرکت هم آنتروپوسین زمانه ی ماست؟
- بله گلینا، و همه این موجود غریبی که می خزد توی اتوبانهای نیمهساخته و جادهی نیمهجان جنوب.
- پس این همه راحتی ما در این مینی بوس خسته که با آخرین نفسها مارا کشیده تاجنوب و حرکت چرخهایش زیر بدنمان و چرخهای چمدانی توی کمر من و این وضعیتی که خود ترافیک است از درون و برون..چرا شبیه خانهست برای ما؟ .. این راحتی از کجا میآید؟
- خواستنی بودن و یگانگىِ رنجِ مشترک ما.
راست میگفت ژولیا، در آن غروب تابستان و در آن وضعیت مشترک با بدنهایی که خانه را با این چمدان های سنگین حفظ کرده بودند، یگانگی ای بود که با من ماند. بیروت کمی جلوتر منتظر بود.. و لبنان، این موجودِ خیرهکننده زیبا در طبیعیترین فرمهای ممکن، بر ساحل شرقی مدیترانه لمیده بود: پریشان، مجنون، لبریز.. عاشقانه مثل مینیبوسِجنوب.
گلرخ
مهر ۱۳۹۵