کوچکترین نوهی عمهزینب که مارا در کوچه تاریک دیده بود در را برای ما باز کرده بود و با اصرار مارو برده بود توی مهمانخانهی گوشهی حیاط. ما از اینکه زودتر از عمهزینب رسیده بودیم معذب بودیم. مهمانخانه اتاقی ساده با دیوارهای سیمانی خاکستری بود که چند کلمهای هم با اسپری روی آنها نوشته شده بود. زیلویی درست وسط اتاق بود که به گوشههای اتاق نمیرسید. اتاق با دیوارهای ضخیمش از بیرون خنکتر بود. نقشهی پارچهای که همراه داشتیم را پهن کردم کف اتاق. چند پسربچهی دیگر هم اضافه شدند. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت عمه زینب مامان بزرگ همه ماست. بعد از پدرشان تعریف کرد که سهپا دارد و توریستها را در شهر میچرخاند. از یکی که روی نقشه میپرید سوال کردم این نقشه کجاست؟ گفت: هرمز خاله.
عمه زینب که وارد حیاط شد از دور سلام علیک کرد بعد اشاره کرد که بشینیم و خودش در حیاط مشغول آماده کردن زغال قلیونش شد. یکی از پسربچهها را صدا کرد سکهای کف دستش گذاشت که برود قند بخرد. و زیر سماور را هم روشن کرد. من سوالهایم را با خودم تمرین میکردم.
عمه زینب با قلیون چاق شده وارد اتاق شد و صاف نشست بالای سر نقشه، وزنش را با همان دستی که قلیون به دست داشت انداخت روی یک زانو و همانطور که حال و احوال مارا میپرسید شروع کرد با انگشتان استخوانی دست دیگرش نقشه را بالا و پایین رفتن. از بریدگیای به بریدگی دیگر میرفت و برمیگشت سر اسکلهی اصلی جزیره. بعد پرسید نقشه را خودتان کشیدید؟ گفتیم بله. گفت پس چرا نقشهی قدیمی و قشنگتر رو نکشیدید؟ گفتم میخواستیم خاطرات شمارو روی همین نقشهی الان ثبت کنیم.
وقتی عمه زینب از دریا میگفت، با حالت دستها و چشمهاش چیزی به دریا اضافه میکرد. مثلا دستاشو باز میکرد و با چشمهای درشت و روشن که توی صورت آفتاب سوختهش برق میزدند به جای دوری اشاره میکرد و به نوبت دستهایش را میآورد جلوی صورتش و از شنا و آبتنی دور جزیره میگفت «از شرق اسکله آوازخون راه میافتادیم تا خود اسکله...برای نشپیلی(ماهیگیری) از کلسغون با قایقا میرفتیم تا..» بعد با انگشت به جایی وسط دریا اشاره میکرد. من پشت سر اشارههایش، لکههای رنگی پارچهی تور را به نقشه سوزن میکردم. گاهی هم میپرسیدم «یعنی اینجا؟» عمه زینب هم چشمهایش را ریز میکرد یک پک غلیظ به قلیانش میزد و بعد از چندثانیه مکث میگفت «دیگه نمیدونم خودت پیدا کن!»
همینطور که من سوزن میزدم، عمه زینب سوالهای از هم جدا افتادهی ما را با طنازی به هم و به مردم جزیره وصل میکرد، وقتی پرسیدیم: «عمه زینب جایی هست که بترسی و پاتو نذاری؟» تازه صحبتهای عمه زینب گل انداخت. داستان جنها توی کوچههای تاریک هرمز را با آب و تاب تعریف میکرد یک جوری که هم ما را بخنداند و هم ته دلمان بترسیم! داستانها هم گاهی کاملا تخیلی میشدند یعنی زمان و مکان در آنها گم میشد و مثل هزار و یک شب از یه داستان میرفت به داستان دیگر. مثلا از خاطرهی دست اول عمه زینب ختم میشد به یه داستان قدیمی از بپدریا (بابای دریا) بعد اگر میدید به اندازهی کافی بپ دریا را باور نکردیم دوتا خاطره از بپ دریا هم میگفت یک جوری که اگر شب بود و کنار دریا بودیم صدای عمهزینب را توی گوشمان بشنویم. بعد دوباره برمیگشت به همین دیروز و اتفاقی که تو راه سوپرمرکزی افتاده بود. وقتی که خوب مطمئن شد همه داستانها را باور کردیم گفت: «اگه رونق به جزیره بیاد و پسر من کار داشته باشه و اینجا دیگه این همه بیکار نداشته باشیم، جنها هم همه غیب میشن»
جایی برای علامت زدن روی نقشه نبود. این جملهی عمه زینب انگار برای همهی نقشهها، زمینها، آبادیها، شهرها کار میکرد.
بیرون از خانهی عمه زینب، جزیره، مشغول تدارک نیمهی شعبان بود. ردیف چراغها از نخلی به نخل دیگر آویزان میشد و ریسهها در باد خنکی که از دریا میوزید میرقصیدند. موجها روی دیوارهها کوبیده میشدند و جزیره مرکز جهان یگانهی خودش بود.
گلرخ نفیسی
اردیبهشت ۱۳۹۸
این ملاقات بخشی از پروژهی هنری «مرز و مرکز» بود که شرح کاملترش را در اینجا میتوانید بخوانید