ویرگول
ورودثبت نام
Golrokh Nafisi گلرخ نفیسی
Golrokh Nafisi گلرخ نفیسی
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

چرا نباید به «والدو» خندید؟

این متن در بهمن ۱۳۹۷ نوشته شده‌ است و با توجه به تاریخی که در سال ۹۸ از سرگذراندیم انگار متنی پیشاواقعه‌ است: قبل از وقوع. متن به جز اشتراک گذاری با چند دوست، جای دیگری پیش از این منتشر نشده است. شاید به این دلیل ساده که روان نویسنده برای مقابله با آزار مجازی بسیار شکننده بود و خفقان فضای عمومی هم امکان همفکری و نقدسالم را از ما می‌گرفت. علت انتشارش در این لحظه اما برای من، خواندن روایت آزار زنانی در شهریور ماه ۱۳۹۹ بود که آزار‌های به مراتب هولناک‌تری را بازگو کردند. در تک‌تک این متن‌های شکسته و کوتاه، به گونه‌ای که تلاش می‌شد در جملات توییتری و یا استوری‌های اینستاگرام جا بشوند، انتخاب هر کلمه‌ می‌توانست ترس را یک قدم عقب‌تر بزند. مشاهده‌ی عقب زده شدن ترس با این کلمات برای من تجربه‌ی تازه‌ای بود. حرف زدن این زن‌ها در فضای عمومی مجازی در مورد آزاری - که افکار عمومی لزوما به آزار نمی‌شناسد - و به راحتی می‌تواند از کنارش عبور کند و یا با عبارت «سخت‌نگیر» ساده‌‌اش کند، نیروی تازه‌ای در من هم ساخت که در مورد گونه‌ای از آزار مجازی حرف بزنم که در یک سال و نیم گذشته توسط جامعه‌ی هنری تهران اگر تمجید نشده حداقل به نُرم بدل شده‌ است. میان این آزارها و آزاری که زنان دیگر در این خیزش اجتماعی از آن صحبت کردند البته هیچ ارتباط بلافاصله‌ای نیست و به هیچ عنوان حتی قابل مقایسه نیستند، اما مکانیزم عقب زدن ترس و حرف زدن از آزار در این خیزش چنان قدرتمند بود که فرم‌های تازه‌ای از حرف زدن در عموم را پیش روی ما گذاشت. بنابراین من هم تصمیم به انتشار این متن قدیمی گرفتم به این امید که توافقات تازه‌ای در مورد زورگویی، قلدری و مصادیق واقعی و مجازی آن در میان ما شکل بگیرد و امکان نقد یکدیگر را با ادبیاتی بیرون از اذیت و آزار دوباره و با هم، بیابیم. خطاب این متن در آن زمان دوستانی بود که بی‌توجه به شدت آزارها این صفحه‌ی مجازی را دنبال می‌کردند:

دوست عزیز،

این نامه را برای شما می نویسم تا توضیح بدهم بسیاری از تصاویری که شما در شبکه‌های اجتماعی، تایید می‌کنید مشغول آزار روانی اسامی و صورت‌های درون تصویرند. توجه کنید آزار روانی و نه نقد، و نه پرسش و نه میلی به تغییر. آزار روانی در درجه‌ی اول به این دلیل که گوینده ناشناس است. ناشناس بودن اگرچه در ابتدا در اینترنت ابزار بیان اعتراض هزاران شهروندی بوده‌است که فارغ از ترس سیستم‌های پلیسی می‌توانستند نظرشان را بیان کنند و در قالب مبارزان ناشناسی نقش تمامِ مردم را برای نهادهای قدرت بازی کنند، اما این روش سابقه‌ای طولانی‌تر در میلیشیاهای مختلف و پلیس‌های لباس شخصی داشته که یک نفر را با اسم و فامیل مخاطب قرار می‌دانند و او را در فضای عمومی و به نام افکار عمومی تحقیر می‌کردند. در واقع حتی همان روش شهروند ناشناس در مقابل قدرت، ریشه در تقلید همین روش پلیسی از سوی حاکمان، توسط شهروندان دارد. یک جور روش مقابله‌ی عین به عین. چون ناشناس بودن در مقابل اسم و رسم و تصویر واقعی آدمها قدرت می‌سازد. مشی گروه «ناشناس» Anonymous که از سال ۲۰۰۴ در آمریکا شکل گرفته است نمونه‌ای از این سبک فعالیت است که متاثر از فیلم V for Vendetta از ماسک شخصیت اصلی آن داستان برای ناشناس بودن استفاده می‌کند. قدرت گروه «ناشناس» اما به گروهی بودنِ آن است؛ جمعیتی از تکنولوژی‌بازان و هکر‌هایی که با تعلق خاطر به جنبش‌های اجتماعی و سیاسی در فضای منبع ِباز(Open Source) در بستر یک عملیات مشترک باهم کد‌ می‌نویسند و حملات سایبری را به یک نیروی سرکوبگر سازمان می‌دهند.

و اما در مورد این اکانت ناشناس و آواتاری که برای خودش انتخاب کرده‌ است. آواتار این صفحه : والدو، از اپیزود «یک لحظه‌ی والدویی» در سریال "آینه‌ سیاه" است. در اپیزود والدو در آینه سیاه (Black Mirror) والدو نماد خلاء سیاست مردمی، نقد درست قدرتِ فاسد و فقدان شیوه‌های متنوع مشارکت سیاسی‌است. در جهان والدو سیاست‌مداران به جای مخاطب قرار دادن مردم درگیر لابی‌های پیچیده برای تصاحب بیشتر قدرت و رسانه هستند. همه چیز در جهان والدو به رسانه ختم می‌شود و مردمی که در نهایت باید تصمیم گیرندگان دنیایی دموکراتیک با «آزادی بیان» باشند، مصرف‌ کنندگان برنامه‌های تلویزیونی هستند و والدو، این موجود کارتونی دو‌بعدی را نماد خط شکنی، نقد رادیکال قدرت و نوید رهایی از سیاست‌های دست راستی مافیا می‌بینند.

اما والدو جز تحقیر و تمسخر قدرتمندان، برای این مخاطبین خیره به تلویزیون چیز تازه‌ای ندارد، از همین رو پسر جوان و بی‌خبر پشت این کاراکتر، در ابتدا پیشنهادهای برنامه سازان و طرفدارانش را نمی‌پذیرد و وحشت می‌کند. اما در نهایت این وحشت از کوچک بودن در این جایگاه بزرگ خود به ابزار ترساندن دیگران و بیشتر قدرت گرفتن خودش بدل می‌شود. والدو در نهایت پیشنهاد‌ها را می‌پذیرد، وارد برنامه‌های مهم‌تر تلویزیون می‌شود و در نهایت به عنوان کاندیدای یک حزب سیاسی وارد انتخابات می‌شود.

بعد از به قدرت رسیدن ترامپ، کسانی از اپیزود والدو به عنوان یک پیشگویی سیاسی نام بردند؛ دلقکی که به هیچکدام از مناسبات سیاسی پیش از خودش باور ندارد و سیاست را از رودرواسی‌های متداولش آزاد می‌کند و بدون هیچ واهمه‌ای برای از دست دادن اعتبار سیاسی‌اش به تمسخر مخالفین خود می‌پردازد. ترامپ البته موجود کارتونی دو بعدی نبود، سال‌ها در ساز و کار مافیایی ثروت و قدرت در آمریکا زیست کرده بود اما پیروزی انتخاباتی‌اش بدون شک از شیوه‌های والدو می‌گذشت : تمسخر مخالفین، توهین‌های زننده‌ی جنسیتی و وقاحت. ترکیب اینها برای همیشه ادبیات سیاسی آمریکا و شاید دنیا را تغییر داد و حالا جز با یک اراده‌ی مستقیم مردمی که بیشتر باید به یک خیزش بزرگ اجتماعی و اخلاقی شبیه باشد تا انتخابات، کنار رفتن تصویر این والدوی واقعی ناممکن به نظر می‌رسد.

هدف از نوشتن این خطوط تحلیل کاراکتر دلقک-پوپولیستی به نام ترامپ نیست. هدف پرداختن به نقش خود ما به عنوان تماشاچیان فعال این صحنه است. شبکه‌های اجتماعی که قرار بود افق تازه‌ای برای شهروندان زیر سانسور و بی بهره از آزادی بیان بسازد در عوض ده سال بعد از شروع جنبش‌های مردمی عظیم خاورمیانه از این مردمان مبارز، مصرف کنندگانی بی‌خبر از الگوریتم‌های تصمیم گیرنده ساخته‌ است که در شبانه‌روز آینه‌های سیاه را با انگشتانشان بالا و پایین می‌کنند و به وقاحت بیشتر و تمسخر بی‌حد و مرزتر امتیاز می‌دهند.چه کسی با وقاحت بیشتری کلمات را استفاده می‌کند؟ پرچم نفرت را چه کسی برمی‌دارد؟

از طرفی لایک کردن چندان انرژی‌ای هم از ما نمی‌گیرد و به راحتی می‌توان لایک را با انواع و اقسام توجیهات، کنش و رفتاری اساسا - کم اهمیت - دانست. گستره‌ی این توجیهات برای همه ما بسیار آشنا هستند: لغزش غیرارادی انگشت، بی‌حواسی در نیمه‌ شبی که موبایلمان را نگاه می‌کردیم، بی‌تفاوتی هنگام عبور از روی مطالب به اشتراک گذاشته در تایم‌لاین‌های شبکه‌های اجتماعی، غیاب ذهنی حاصل از مواجهه با انباشت تصویر‌ها و کلمه‌ها و...

بعد از دریافت مسیج‌های ناشناس تهدید و تحقیر و تمسخر و مخاطب قرار گرفتن توسط والدوی ناشناس، از دوستان نزدیکم در مورد لایک‌هایشان زیر پست‌هایی که عمیقا من را آزاد داده بودند سوال کردم. سعی کردم سوال‌ها مستقیم و صادقانه باشند و بخشی از وضعیت خود من را هم بدون خودقربانی‌گری توضیح بدهد. در پاسخ ، دوستان جوان تر همه متفق‌القول از بی‌اهمیتی لایک‌ها صحبت کردند. اینکه نیمه‌شبی در مهمانی صفحه اینستاگرام را بالا و پایین کرده‌اند و دستشان روی قلب زیر تصویر لغزیده است و اینکه چرا من با این -بی‌اهمیتی- به کل ماجرا نگاه نمی‌کنم؟ چرا من دچار عصبیت و هیستیری اضافه هستم؟ چرا من آنها را به خاطر یک لایک بی‌ارزش «بازخواست» می‌کنم ؟ چرا همه چیز را از دریچه بی‌خیالی شبکه های اجتماعی نگاه نمی‌کنم؟ در یک کلام:
«چرا من همه چیز را جدی می‌گیرم؟»

اما جدی گرفتن تصمیم من نبود. کسی تصاویر و رزومه‌ی من را در اینترنت جستجو کرده بود، به دست عاملی ناشناس از پست‌های خصوصی صفحه اینستاگرامم اسکرین‌شات‌هایی تهیه کرده بود و همه‌ی اینها در فضایی عمومی بدون حضور من مسخره شده بود. از همه مهمتر کارکردن من و همکارم در قنادی در سال‌های تحصیلم در آمستردام «مسخره» شده بود. احساس می‌کردم کسانی در فضای عمومی مشغول تمسخر بخش‌های مهمی از زندگی من هستند. نمی‌توانستم این تصویر را جدی نگیرم. در پستی که بعدا این صفحه برای چند ساعتی منتشر کرد و اینستاگرام به دلیل شامل شدن این تصویر در دسته‌بندی خشونت علیه زنان پست را حذف کرد تصویر زنی کتک خورده بود که زیرش نام من بود که از زحمات سالهای دانشجویی‌ام حرف ‌می‌زدم. گمان می‌کنم تاثیر دیدن این تصویر حالاحالاها از بین نخواهد رفت. این به معنی ویران شدن من نیست، این به معنی جدی گرفتن - تمسخر و تحقیر- دیگران ‌است. خشونت لزوما همیشه در فریاد کشیدن و خشم نیست. تاثیرگذارترین خشونت‌ها با تمسخر، ارتباطی مستقیم دارند.

جولیا، همکار و دوست سال‌های دانشجویی، یک بار در توصیف تظاهرات نئونازی‌ها در ایتالیا و آلمان از صدای بلند خنده برای من گفته بود. اینکه تسلط فاشیست‌ها به فضای عمومی چطور با خنده آغاز شده‌‌است و این خنده با آن بی‌خیالی شبانه‌ی بالا و پایین کردن پست های اینستاگرام و لایک‌های بی‌اهمیت، چقدر هماهنگ و همراه است. در تظاهرات اخیر مردان سفیدپوست علیه سیاه‌‌پوستانی که به «پیت سیاه‌پوست» در مراسم سال نو در هلند معترض بودند، خنده اهمیتی ویژه داشت. معترضین اغلب سیاه پوستانی بودند که در سکوت پلاکاردهایی را حمل می‌کردند که روی آن نوشته شده بود : «جشن سال نو باید به -همه- تعلق داشته باشد» و در مقابل سفیدپوستانی با صدای بلند خنده مشغول تمسخر تظاهرکننده‌گان جدی بودند. در اولین نگاه فاشیست‌ها خونسرد و بی‌خیال و مشغول خنده بودند، و سیاهپوستان معترض، عصبی، هیستریک و بی‌ظرفیت به نظر می‌رسیدند. این خاصیت تمسخر است.

یوناس استال، هنرمند معاصر ساکن هلند در اثری با عنوان «علیه کنایه» مانیفستی مفصل در باب مسخره‌کننده‌گان نوشته است : https://www.stroom.nl/media/Against_Irony2.pdf<br/> در همان ایام که پیغام‌های ناشناس به سمتم سرازیر شده بود که ترکیبی از نفرت و تمسخر و تهدید بودند، این بیانیه را به فارسی ترجمه کردم. اما از آنجایی که بخش بزرگی از گردانندگان رسانه‌های هنری فارسی، خود لایک‌زنندگان این صفحات هستند و از داغ شدن تنور غیبت برای رقابت‌های درون گروهی بهره می‌برند، آن نوشته هم مثل همین نوشته در یک فایل گوگل داکیومنت باقی‌ ماند.

تبدیل شدن ما به امتیاز دهندگان به دیگران، چیزها، مکان‌ها و موقعیت‌ها سرآغاز حکومت الگوریتم‌هاست. الگوریتم‌هایی که قرار‌است تعیین کنند کدام رستوران بهترین انتخاب این منطقه‌ است؟ کدام راننده‌ی تاکسی از بقیه بهتر است؟ کدام شیٔ خواستنی‌تر است؟ کدام آدم جالب‌تر است؟ در نهایت کدام ایده‌ی سیاسی برنده‌ی انتخابات آینده است؟ پس لایک‌های ما از سر بی‌خیالی آنقدر هم ارزان برگزار نخواهند شد. لایک‌های ما در اقتصاد اعتبار‌محور و شبکه‌محوری که در آن زندگی می‌کنیم در دنیای واقعی، مستقیم یا غیرمستقیم، به ارزی قابل خرید و فروش بدل شده است.

در کنار همه‌ی این‌ها خالی از لطف نیست اگر توجه کنیم صفحه‌ی اینستاگرامی که این آزارها را فراهم کرده بود، در واقع کپی از صفحات موجود انگلیسی زبانی‌ است که مثل هر کپیِ وارداتی بلافاصله و بدون ساختن زمینه‌های لازم ارتباط، مانند وصله‌ای ناجور در فضایی دیگر ظهور می‌کند. نسخه‌های انگلیسی‌زبان این صفحه‌ها اگرچه همچنان در مقایسه با نقد‌های ساختاری، ضعیف و زودگذر هستند اما چهارچوب‌های توافق شده‌ی اخلاقی مشخص‌تری را دنبال می‌کنند. مثلا به جای حمله کردن به یک شخصیت حقیقی، با اکانتی خصوصی و دزدیدن تصاویر خصوصی، به شخصیت‌های حقوقی مثلا کیوریتوری با سیصد هزار دنبال‌کننده در اینستاگرام و نهاد‌های بزرگ و ساز‌و کارهای بازار اعتراض می‌کنند. نویسندگان این صفحات، مخفی و ناشناس نیستند و از اعتبار خودشان برای این کار‌زار خرج می‌کنند. در زمینه‌های این میم‌های هنری انگلیسی زبان می‌توان این را هم به خوبی فهمید که نهادهای بزرگ هنری با بودجه‌های کلان و ساختارهای تغییرناپذیر گاهی آنچنان تثبیت شده به نظر می‌رسند که سازندگان این صفحات برای مقابله با این هیبت شکل‌گرفته راهی جز این میانبر‌ها نمی‌بینند. (برای مثال نگاه گنید به: https://www.instagram.com/freeze_magazine/). با این همه، در طولانی مدت، تاثیر کنایه و تمسخر در مقایسه با نقدی بنیادین با استدلال‌هایی دقیق و روشنگر، تاثیری گذرا و ‌ناماندگار است که مثل هرچیز دیگری در شبکه‌های اجتماعی مجازی مصرف می‌شود.‌ صفحه‌ی مشابه ایرانی این صفحات اما (ایران آرت میم) از ناشناسی خود نهایت سواستفاده را می‌کند، به اشخاص، هنرمندان (نه نهادها و ساز و کارها) در شروع راه و فعالیتشان سخیف‌ترین حمله‌ها را می‌کند و حتی مورد تشویق هنرمندان پیشکسوت و با سابقه هم قرار می‌گیرد. یعنی ما شاهدیم که هنرمندی تثبیت شده در دهه‌ی پنجم و ششم زندگی‌اش مشغول مسخره‌ کردن هنرمند جوان بیست و چند ساله‌ایست که در فضای عمومی کاری را به معرض نمایش گذاشته. این هنرمند جوان اولین مواجهه‌‌هایش با نقد در فضای عمومی، تمسخر با یک اکانت ناشناس است و البته مشاهده‌ی تشویق پیشکسوتان.

و در نهایت دوست عزیز، نگارنده‌ی این سطور باور دارد تنها راه رشد کردن ما و ساختن فضای تازه‌ای برای خلق ایده‌ها، نقادی در بستری عمومی و جمعی‌است. در میان گذاشتن این حرف‌ها با شما حاصل نگرانی بزرگتری‌ست که همان ویران شدن فضای نقد و نقادی در هنر است؛ فروکاستن نقد به تمسخر و استفاده کردن از تمام روش‌های کهنه‌ی مردسالار تحقیر این بار در رسانه‌ای تازه و نساختن هیچ توافق جمعی تازه‌ای که از زورگویی و قلدری نگذرد.

آنچه روزی سبب واهمه ما بود جلوی چشمانمان محقق شد. واهمه امروزمان اما چیزی هراسناک‌تر از دلشوره‌های پیشین است:

تبدیل شدن ما به امتیاز دهندگان و نه مشارکت کننده‌گان در اتفاق‌ها، دیر یا زود، از ما حامیانِ خاموش و خونسرد و بی‌خبرِ فاشیسم خواهد ساخت.

گلرخ نفیسی
بهمن ماه ۱۳۹۷
تهران

تمسخرپوزخندوالدوفرهنگ‌میمنقد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید