نوشتن از همینجا آغاز میشود؛ همین که حلقومت از درد میگیرد و درمیابی که حالِ همگیِمان خراب است و هر یک به گوشهای از خود خزیدهایم. بیآنکه به درمان این «دردِ همهگیر» چارهای کنیم کلام را بدل به آلت قتلِ دیگری میسازیم. سخن از مرگ و نفرت چنان زبانه میکشد که عطر آشتی از شب میرود و کسی آشنای هیچکس نیست. آنقدر خستهایم که میدانیم معنای جهان در حال فروریزیست تا کدام معنی تازه سربرآورد از خاکستر خویش. آتشی که به خرمن جهان افتاده انتخابی را مقدر کرده میان جان به در بردن و به جان جهان اندیشیدن، خودبینی یا خیرعمومی را در نظر داشتن، خودخواهی یا عقلانیت، لشکرکشی و تخریب یا تیمسازی و تدبیر؟!