ویرگول
ورودثبت نام
گل شید خاموشی
گل شید خاموشی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آنچه نباید میشد شد

سومین قسمت

چند وقت بعد که جواب آزمایش ها اومد فهمیدم من دچار بیماری کولیت شدم و بایدهمش دیگه دارو میخوردم و زیر نظر پزشک میبودم یه مدت میخوردم تا اینکه اونقد درگیر مامان و درس و رفت و آمد بودم بیخیالش شدم. امتحانای اون ترم که تموم شد با خیال راحت برگشتم خونه. دیگه میتونستم همش پیش مامان باشم. مامان یه سری مشکلات داشت مثل ورم پاها. نباید خیلی سرپا می ایستاد و یا پاهاش آویزون میموند. یه روز تو تیرماه ۹۸ داشتیم صبحونه می‌خوردیم و به من گفت چایی میخوری؟ گفتم آره تا اینو گفتم یهو دیدم دستش لرزید و از حال رفت جیغ زدم و بابامو صدا کردم . شوک شده بودیم و نمیدونستیم باید چیکار کنیم. بابا هم میلرزید و گفت به همسایه بالایی بگو بیان . ولی من تو راه طبقه بالا گوشیمو برداشتم و زنگ زدم اورژانس با صدای لرزون و استرس زیاد براشون اوضاع رو گفتم و گفتن میفرستن آمبولانس. یه موتور اومد و تکنسین اومد تو خونمون . قند خون مامان رو گرفت و فشارش رو و گفت مامان فشارش افتاده بهش خیار بدین نمک بزنین و یکم استراحت کنه خوب میشه و همینطور هم شد مامان هوشیار شد و انگار هیچی از اون چه که گذشته بود به یاد نداشت. اون روز گذشت . یبار دیگه که من خونه نبودم فهمیدم مامان افتاده و بابا گرفته بودش. آخر تیر ماه ۹۸ یه روز داداش و مامان رفتن دکتر برای ویزیت همیشگی. بعدش که اومدن داداش نیومد و فهمیدم خیلی عصبی و ناراحته. مامان ولی خوب بود و میگفت دیگه درمانم تموم میشه و میریم همدان. اون شب بلیت سینما داشتیم تو ایرانمال. به بابایی گفتم گفت نمیام و داداش هم اول گفت نمیام و بعدش اومد . رفتیم ایرانمال ولی دیر رسیدیم ۲۰ دقیقه از فیلم گذشته بود و ما هنوز تو پارکینگ بودیم . پیاده که شدیم از ماشین دست مامان رو گرفتم انگار خیلی نمیتونست سرپا وایسه. به برادر گفتم که بریم و نمونیم . گفتیم بریم غذا بخوریم . اومدیم تو محلمون و رفتیم پیتزا بخوریم . بعدش اومدیم خونه و مامان رفت بخوابه و من رفتم پبش داداش. گفتش که دکتر گفته حال مامان خوب نیست باید دیگه کنارش باشیم و جاهایی که دوس داره ببریمش. اون شب ما نخوابیدیم و با بغض بیدار موندیم و فکر کردیم برای مامان چیکار کنیم. مامان هم اون شب حالش خوب نبود . هی بیدار میشد و حالت تهوع داشت صبح زود ۴تایی با مامان رفتیم درمانگاه نزدیک خونه . دکتر دید و تقویتی نوشت و گفت سرم بزنیم براش. دستهای مامان دیگه جای رگ گرفتن نداشت . دست‌های لاغر و نحیف مامانم. پرستار نمیتونست رگ بگیره و بعد اینکه کلی مامان زخم شد تونست سرم رو وصل کنه. سرم که تموم شد برگشتیم خونه. بابا به مامان گفت که ببرمت بالا اگه سختته از پله ها بری مامان گف نه خودم میتونم. رفتیم بالا و بساط صبحونه رو آماده کردیم مامان رو مبل نشست و گفتم بهش چی میخوری گفت نون پنیر همین که وارد اشپزخونه شدم حال مامان بد شد. مثل اون بار ولی بدتر بدنش میلرزید و متوقف نمیشد دوباره به اورژانس زنگ زدم . این‌بار مسلط تر بودم. اول یه موتوری فرستادن و بعد که دیدن حال مامان بده آمبولانس. لرزش بدن مامان متوقف نمیشد و هوشیار هم نمیشد. مامان رو بردن بابا باهاشون رفت و من و برادر هم پشت سرشون. بردنش بیمارستان امام خمینی و چند ساعتی اونجا بود. من هیچ کنترلی رو احساساتم نداشتم گریه میکردم و نمیدونستم باید چیکار کنم. به عموها و زن عموهام زنگ زدیم و اومدن پیشمون . اونجا فهمیدم بیمارستان امام خمینی مامان رو جواب کرده و گفته ببریدش خونه. ولی داداش زیر بار نمیرفت. گفتیم ببریمش بیمارستان خودش. بیمارستان مهر. اونجا بستری شد اول تو اورژانس بعد تو بخش . دیگه مامان هوشیار نبود. نمیذاشتن من زیاد بمونم اونجا. میرفتم خونه عمو شبها میموندم...

خونهآزمایش‌ها دچارداداشبابا
دختر ۲۵ ساله ای که سعی داره تو جدال نابرابر زندگی موفق باشه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید