ویرگول
ورودثبت نام
گل شید خاموشی
گل شید خاموشی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

رفتن عزيزان

زندگی من از بچگی وقتی همه کنار مادر بزرگ و پدربزرگ ها و خانواده های گرم و صمیمی بودن با مرگ گره خورد .از به دنیا اومدنم که بعدش مرگ مامان بزرگ بود ، کلاس اول دبستان مرگ دایی،دوم دبستان یه دایی دیگه و تا اواخر نوجوونی که مرگ دایی کوچیکه بعد مرگ پسردایی و

مرگ مامان

من واقعا وقتی خیلی کوچیک بودم ایده ای از مرگ نداشتم سر فوت دوتا دایی بزرگترام اول و دوم دبستان بودم

یبار با دوستم سال۸۵ از جلوی خونمون بعد مدرسه رد میشدیم. بنر تسلیتی که روی اپارتمان ما بود رو بهش نشون دادم و گفتم این برای داییمه ! به نظرش خنده دار اومد احتمالا دایی اون تازه میخواسته ازدواج کنه یا بچه همسن اون داشته نمیدونم. بعدش که رفت واقعا فکر کردم چقد عجیب

یعنی دیگه دایی ها کنار ما نیستن ؟ یعنی مامان دیگه صداشون نمیکنه دکتر و آقا داداش؟ ..

دایی کوچیکم که مونده بود برامون بعد مرگ اون دوتای دیگه همیشه به شوخی میگفت که داييت بمیره الهی! اونموقع ها من میخندیدم و میگفتم خدا نکنه. سرطان تن دایی رو در بر گرفت . مرگ این دایی عزیز اونقدر دور از ذهن من بود که وقتی اتفاق افتاد اون هم وسط سال کنکور تا مدتها باورم نمیشد.فردای فوتش به آسمون آبی نگاه میکردم به اینکه دایی قبولی کنکور من رو ندید، باهم قرار بود شمال بریم نرفتیم، به اینکه دیگه از قنادی سر کوچه شون تو خیابون ظفر مثل همیشه برام شیرینی نمیخره و دیگه ساعت ۱۲ نمیاد خونمون تا ناهار بخوره و زود بره . رفتن دایی کوچیکه با کلی حسرت همراه شد و اون اولین مرگی بود که من با تموم وجودم درکش کردم و جای خالی دایی برام تا همیشه پررنگه و تلخ..

پاییز سال ۹۷ مامان و برادر کنار من بودن تو همدان و من خوشحال از اینکه تنها نیستم و خونواده حالا پیش من هستن ولی نکته ناراحت کننده سرماخوردگی ها و مریضی های خوب نشدنی مامان بود جوری که هفته ای چندبار سر از اورژانس بیمارستان ها درمی‌آوردیم. مامان دیگه برگشت تهران پدرم هم رفت پیشش. باید میرفت پیش دکتر آنکولوژیستش برای چکاپ . من وبرادر همدان موندیم و دی ماه و امتحانات نخونده . ۱۷ دی ۹۷ که فرداش امتحان معادلات داشتم صبح تلفن خونه زنگ خورد مامان زنگ زده بود . صورت داداشم رو دیدم که انگار یکهو یه سطل آب سرد ریختن روش خشکش زده بود داشت میگفت چراا چجوری ؟ و من فهمیدم مامان خبر مردن یکی رو رسونده .فکرم رفت سمت دوست پدرم و با خودم میگفتم حتما اونه چون درگیر سرطان بود و خوب نبود حالش . تلفن رو که قطع کرد با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت علی علی مرده بهش گفتم چی علی کیه گفت علی پسردایی . یه لحظه انگار بهم برق وصل کردن باورم نمیشد. گفتم حتما اشتباه شده خبر اشتباهه مگه میشه علی که جوون و سالم بود این خبر غلطه و ای کاش که غلط بود. واقعا علی مرده بود. توی کوه ایست قبلی کرده بود. خبر کوتاه و دردناک منو داداشم رو انگار به یکباره داغون کرد.پسردایی ۳۵ ساله.داداش رفت بیرون از خونه و منم نشستم تو خونه و هی اشک ریختن. گریه م بند نمیومد. بعدش رفتم دانشگاه. با یه صورت رنگ پریده و اشکهایی که هنوز هراز چندگاهی جاری میشد. به دوستام گفتم چیشده و بعد کلی دلداری دادن اونا فهمیدم چقد تو همه درسها عقبم . نشستم تمرین های یه درس دیگه رو کپی کردن و به زور خودم رو به بچه ها رسوندم. خاکسپاری علی فرداش بود و من و داداش هیچ جوره نمیرسیدیم بریم . ناراحت بودم که فرصت آخرین خداحافظی با عزیز از دست رفته رو هم نخواهم داشت. امتحان معادلات فرداش رو نفهمیدم چجوری نوشتم نتونستم خوب بخونم و فکر علی لحظه ای تنهام نمیذاشت. به استاد گفتم چیشده برگه رو دادم و رفتم بیرون. آخر اون هفته مراسم علی بود توی مسجد مرزداران تهران. گفتم هرجوری شده خودم رو به اون برسونم و کنار زندایی عزیزم باشم. جمعه بود مراسم و شنبه فرداش امتحان من. خاله و شوهرش خاکسپاری رفته بودن کرمانشاه و برگشتنی از همدان رد شدن و من رو بردن تهران. همه ناراحت از مرگ علی بودیمو اون راه انگار کش میومد فقط. وقتی رسیدم خونه ، مامان رو که دیدم نشناختم. مامان نصف اون روزی شده بود که رفت از پیش ما. لاغر و ضعیف..ذهنم روحم دیگه تحمل دیدن نداشت انگار .دلم میخواست داد بزنم بگم چرا ... چرا همه ش اتفاقات بد و چیزای دردناک برام پشت هم پیش میاد . روزی که مراسم بود مامان برای شیمی درمانی بیمارستان بستری بود. من اول رفتم بیمارستان و بعد رفتم مسجد. جمعیت زیادی برای علی اومده بود و اونجا من تو شوک اتفاقات هفته گذشته ساکت و آروم یه گوشه نشسته بودم. آخر مراسم خاله م یه ظرف غذا داد و گفت برای ناهار فردات .برگشتیم خونه و همون موقع اومدم به سمت همدان...


آب سردمرگ
دختر ۲۵ ساله ای که سعی داره تو جدال نابرابر زندگی موفق باشه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید