به زیبایی مادرم
به دلچسبی عشق
به موی سپید پدرم
به درد دیرینه شانه ام
به وفای دوستم
به اعتماد خانواده ام سوگند
که دست از متفکر بودن برندارم و تلاشم را بکنم انسان بمانم
دنیایی که مهربانی را با منت به من هدیه داد و عقده این مشروطیت من را مهربان افراطی کرده است
و غرورم را به کل عقیم کردم که ذهنم جلوی دانستن زانو بزند
مفاهیم جهان ها را کلیشه هایی تعریف میکنند که کمتر احمقی را به یاد دارم که نداند
این همه کتاب و ادب و هنر و هندسه فقط فورم های بهتری برای این مفاهیم ثبت کردند
و در انتها در جنگ با معنا سر به زیر آوردند
یک لحظه از کتاب هایت سر در بیاور
زندگی در پیش روی تو از درونت جوانه زده
نه اخلاق دین بدیست که کلکش میزنی
نه تمدن آیین سراسر ضعفیست که زیر سوالش میبری
اغلب ما چیز های ثابتی میگوییم با پژواک های متفاوت
دعوتت میکنم به صلح به عمق به رنجی که میکشم
طعنه ات را دم در خانه بکن
دعوتت میکنم به جرئه ای صبر چشمانت را ببند و از لیوان رویایت سر بکش
این دنیا برای زنده بودن کمی دیوانگی میخواهد و بس