تو این مورد نظر علما اینه که من بازی رو اشتباه متوجه شدم و به آدم ها اهمیت زیادی میدم ولی من داستانی که ساختم رو دوست دارم
توی زندگیم اونقدری که برای از دست ندادن جنگیدم، برای به دست آوردن نجنگیدم
سعی کردم طناب برگ های برندم رو هر چقدرم که محکم به دستم بپیچه، حفظش کنم.
ولی در آخر موند پینه های دستم و طنابی که از یه جایی توی مسیر قطع شده و من انقدر سر شده بودم که نفهمیدم کجا
توی این مسیر غرورم، قلبم و حتی روحم رو باختم...
راسیتش برگ برنده بودن رو دوست دارم ولی خب، توی این کار اصلا خوب نیستم.
نه اونقدر ارزشمندم و دستاورد دارم و نه حتی قیافه یا شانس خاصی دارم
البته توی این 25 سال گذشته عده ای بودن ولی در کل اونقدری که من دنبال برگ برنده بودم و هر بار زمین میخوردم بقیه من رو برگ برنده ندیدن
برگ برنده بودن بهت اعتماد به نفس میده، بهت هدف میده، بهت روحیه میده
یه چیز بدم داره همیشه این توهم باهاته که تا ابد باهات هست و کم کم دست از مواظبت ازش برمیداری.
از روزی میترسم که این طناب رو به گردنم بندازم و با تمام وجود به برگ برنده ام اعتماد کنم...
شاید علما درست میگفتن و من کج میفهمم.