مقدمه و موخره:
پارانویایی در وجودم لانه کرده
گاهی موسیقی مینوازد در پس چشم هایم
گاهی به جانم می افتد و کتکم میزند
گاهی لالایی ملال در گوشم نجوا میکند
و از همه بدتر رنج انتقال انتزاع را به من تحمیل میکند
پرده اول: اخم و بیم
رابطه مهم ترین و تنها دارایی غیرقابل انتقال هر انسانی است.
قدرت، ثروت، منزلت، شهرت، شهوت، کسوت و ... برای رابطه هاست و بدون رابطه ها برهنه ترینیم در میان گرگ های زمان و مکان
و اما یک سوال بزرگ
شمایل گرفتن رابطه ها از کجاست؟
جوابم کمی لنگ میزند ولی تجربه ای که به بلندای عمر انسان در این 20 و چند سال کسب کرده ام به من میگوید:
پاسخی که در برابر بیشتر سوالاتم میبینمش
پیامبری که خدایش هم در برابرش زانو میزند
واقعی ترین داستان آدمی و خلقی که آگاهی به زائل شدنش تنه نمیزند.
رنج
پرده دوم: فرار کج
رنجی که نقش میزند، دیگر غمگینم نمیکند، هوشیارم میسازد. درکش میکنم و فرصتی پیدا میکنم که با بیچارگی خداحافظی کنم.
شاید این رنج امیدوارم میکند
تا وقتی چشمی هست که با من اشک میریزد میتوان رنج را درک کرد.
آزرده تر از پیشم
درد را در رگ هایم میابم و ملال وارانه جان به لب میشوم
چه قدر تعداد مکالماتی که روح از آن ها رفته در کناره هایم میرویند و سکوت میکنم
و این ادبیات تنها راه غمگینانه من برای ابراز خودم است
با اینکه اخیرا گم میشوم شاید که کسی دنبالم بگردد و پیدایم کند
جنون را به جای اشک هایی که نمیتوانم بریزم به جان میخرم
پرده آخر: سایه سنگین درک
و جامعه ترکش میخورد، رقص سمای غم بر پیکره شهر طنین انداز است و اغواگری تفکر روسپی ها و شب در ایران ادامه دارد
هنوز هم لمس لب های اولین برخورد، در اعماق روح تاریک من جا خشک کرده
مثل تابلویی نشسته گوشه طاقچه ذهنم
این خاطره بی آنگه رنگ ببازد لبخند میکشد بر چهره ام
اما در دنیا کدرم و در سینه ام خبری جز خس خس نیست
و اشتباه هایی که تلنبار کرده ام آرزو ها را برای من میسازد
من در تن همهی مردم رنج میکشم، من روی همهی گونهها سیلی میخورم، من با مرگ همه میمیرم.
و از کلام این خیابان ها نافم را با رنج میبرند و گنجشکی پر میکشد.