خیلی سال است که کتاب میخوانم. در یک کتابخانه بزرگ به دنیا آمدم و تا سال اولی که به مدرسه رفتم با چیزی غیر از کتاب آشنا نشده بودم. چیزهایی مثل دویدن، بوفه، همکلاسی، دوست، فوتبال، فحش، حیاط بزرگِ بازی،...بازی،...بازی...
توی همه این سالها از خیلی چیزهایی که بیرون کتابخانه محل تولدم با آنها مواجه یا آشنا شدم، خوشم نیامد.
فوتبال را دوست ندارم، دویدن زیر آفتاب توی کوچههای تنگ و پا کوبیدن زیر یک تکه پلاستیک بدرنگِ بادکرده برایم بیمفهوم بود و هست.
اوایل فحش را دوست داشتم، نمیدانستم چرا دوستش دارم. اما مطمعن بودم توی کتابخانه نمیشود از این حرفها زد و این خودش جذاب بود. بعدها برایم عادی شد و فحش از چشمم افتاد.
هنوز عاشق بوفهها هستم. ما توی کتابخانهمان فقط یک کتاب آشپزی داشتیم و همه غذاها از روی همان کتاب درست میشد. اما مواد اولیه اکثرشان را نداشتیم. یا گران بود که پولاش را نداشتیم، یا ممنوع بود که اجازهی داشتنش را نداشتیم. یا مدیر کتابخانه معتقد بود که فلانچیز مضر است و اصلن موضوع پخت و پزش منتفی بود. اما بوفهها همه چیز داشتند. مهمتر از همه کالباس بود که هم مضر بود، هم در کتابخانه ممنوع بود و هم نوع مرغوبش گران بود. در بوفه مدرسه یک نوع خیلی خیلی نامرغوبش را در حد خیلی کم لای نون با خیارشور و گوجه میگذاشتند و دورش کاغذ سفید کاهی میکشیدند و عجیب خوشمزه بود. تازه ویفرهای موزی و آبنباتهای گرد نعنایی و کلوچههای پرتقالی و بقیه چیزهای خوشمزه هم بودند. همینها بودند که من را عاشق بوفهها کرد و همیشه عاشق بوفهها هستم.
فکر میکردم چندسالی میروم مدرسه، بزرگتر که شدم مدرسه تمام میشود و من برمیگردم سر زندگیام.
فکر میکردم قرار بر این است که من مدیر بعدی کتابخانه باشم. بدم نمیآمد. کتابخانه جایی بود که اگرچه ساکت بود و فضایش کمی عبوس بود، اما نهایتِ چیزی بود که در ذهن داشتم و رسیدن به نهایت ذهن آرزوی هرکسی است.
نمیدانستم مدیر کتابخانه دوست ندارد ما کتابخانهدار شویم، نمیدانستم این مدرسههای لعنتی تَه ندارند و به این زودی تمام نمیشوند. نمیدانستم در این نقطه از جهان که من به دنیا آمدهام و کتابخانهمان هم آنجاست، رسیدن به نهایتِ ذهن امکان ندارد.
سالهای سال مدرسه رفتم. چندبار تصمیم گرفتم بروم جای دیگری و آنجا کتابخانهی خودم را بزنم. جلوی سنگاندازیهای مدیر کتابخانه مقاومت کردم. کتابخواندن را ممنوع کرد، یواشکی خواندم. توی مدرسه وقت انتخاب رشته اعمال قدرت کرد که رشتهای بخوانم که کتابخانهها بدردشان نخورد، خواندم. اما باز هم قاچاقی کتاب میخواندم. چندجا بیرون از کتابخانهمان کار کردم. کارهای عجیبی که اصلن شبیه من نبود و حتی اولِ راهِ رسیدن به نهایت ذهنام هم نبود، گفتم شاید همین است زندگی؛ اما...
مدیر کتابخانه چند سال است مرده. من چند سال است دور از کتابخانه توی یک اتاق کوچک با چند جلد کتاب که خودم خریدهام و توی سه قفسه آنها را چیدهام زندگی میکنم. هیچوقت هیچی نشدم. نه کتابخانهدار، نه هر چیز دیگری. گاهی به ساختمان قدیمی کتابخانه سر میزنم. خاک کتابها را میگیرم. بین قفسههای کف تا سقف قدم میزنم، اما حس میکنم کتابهای آنجا از من متنفرند. نمیدانم مدیر چی توی گوش آنها خوانده است که من را دوست ندارند. سنگیناند و توی دست که میگیرمشان نفسم میگیرد.
تنها زندگی میکنم، چند تا دوست دارم که آنها ماحصل این همه سال چرخیدن بیرون کتابخانهاند. دوستشان دارم. فکر نمیکنم آنها هم به نهایت ذهنشان رسیده باشند، که خوب طبیعی است. الان توی سی و چند سالگی فهمیدم که هیچ نهایتی نیست. قرار نیست به جایی برسم؛ اینجوری بهتر است، حداقل حالم از خودم بهم نمیخورد. تصمیمی هم نگرفتهام که میخواهم در آینده چکاره بشوم. خندهدار هم نیست. سالها امیدوار بودم که یک روز پشت میز کتابخانهام مینشینم و تا روز آخر عمر کتاب میخوانم. حالا که امیدی نیست، تصمیمی هم نیست که بگیرم.
حرف آخر اینکه، اگر اینجایی که من زندگی میکنم_دراین نقطه تاریک از زمین_ زندگی میکنید، عاشق چیزهایی بشوید که بشود. امیدوار هم نباشید، فقط زندگی کنید. لبخند به لب،چاق،تشنه.
تا یادم نرفته بگویم، من چندوقتیست دوباره "فحش" دوست دارم!
(این یک زندگینامه استعاری بر اساس واقعیت است، که همهاش را همیشه تکذیب میکنم. تکذیب کردن فعل غریبیست. امیدوار نیستم که تاییدم بدرد کسی بخورد، تکذیبام اما خودم را خوشحال میکند!)