Pouya Gouya
Pouya Gouya
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

تکه‌ای از زندگینامه تکراری خانم مهرنوش صمیمی

آفتاب تا نیمه اتاق رسیده است. روز شده است. خانم صمیمی با آن همه دارویی که مشت مشت می‌خورد، هنوز خوابیده. نور و صدای گنگ وسایل خانه به وقت تنهایی او را از خواب بیدار نمی‌کند.

تلفن. تلفن یعنی نیما از آمریکا زنگ زده است. تلفن یعنی نیوشا می‌خواهد قرص ساعت دو را یادآوری کند. تلفن یعنی آلارم داروهای ساعت یازده. تلفن پنجره است رو به تمام جهان. حرف‌های ترامپ که هرچندوقت یکبار تن نیما را می‌لرزاند و به آواره‌گی‌اش از آمریکا نزدیکترش می‌کند. تلفن یعنی خواندن خبر شلوغی توی اهواز. اعتصاب کارگران هفت تپه. یعنی عکس جدید از نوه‌ای که سه چهارراه پایین‌تر هر روز بزرگتر می‌شود اما کووید-19 نمی‌گذارد نرمیِ گردنش را ببوسی و حظ کنی.
خانه از خورشید روشن است. پرده‌ها نازکند. خانه ساکتِ تنهایی‌ست. مهرنوشِ صمیمی را زنگ تلفن تازه بیدار کرده است. نیوشا ناهار درست کرده است و زنگ زده است که بگوید کوکوی سیب‌زمینی‌اش خوب شده است و دلشان نیامده تنهایی بخورند. می‌آورد تا مادرش هم دولقمه‌ای بخورد. اتمام تماس. چُرت اما پشت پلکهاست. «خواب بهترین کار است، قبل مردن. آنقدر بخوابی که ندانی کِی میمیری. آدم خوشبخت توی خواب میمیرد. نیوشا کلید دارد. تا بیاید و برسد یک چُرتِ کوتاه بزنم تا ببینیم چه می‌شود.» خانم صمیمی گوشی را توی بغلش می‌گیرد. چشمهایش بسته می‌شوند. می‌خوابد.



بی‌بی‌سی از ترور نافرجامِ سفیر عمان در ازبکستان می‌گوید. بشقاب روی میز دو تا زردآلوی کوچک و یک نصفه خوشه انگور دارد. وقت اخبار همه باید ساکت باشند. حالا که هیچکس نیست، وسایل خانه یادگرفته‌اند که سکوت کنند تا اخبار تمام شود. قبل از تمام شدن اخبار، آب توی لیوان، میوه توی بشقاب، کوکوی سیب‌زمینیِ توی یخچال ساکت می‌مانند تا بی‌بی‌سی زر زر کند و تمام بشود. بعد لیوان آب می‌رود بدرقه‌ی قرص‌ها. بشقاب میوه می‌آید روی دسته کاناپه و یکی یکی میوه‌هایش را می‌سپارد به دست‌های لرزانِ مهرنوش خانم. کوکوی سیب‌زمینی هم منتظر می‌شود تا دم غروب که از زمهریر یخچال بزند بیرون و شامِ شب زنی تنها بشود که از فرط بی‌حوصله‌گی حتی یک گوجه هم خُرد نمی‌کند برای کنار غذایش. کوکوی سرد و بی‌نمک، نان لواشِ یخچالی، صدای نیما که از توی واتس‌آپ تند تند حال مادرش را می‌پرسد و بابت سر و صدای خیابان معذرت می‌خواهد. آنجا روز است و نیما دارد می‌دود که برسد به کلاس‌های دانشگاه. بعد از شام بی‌بی‌سی خبر پخش می‌کند. چند لقمه آخر نذر سطل آشغال می‌شود.



"مهرنوش صمیمی" دیپلم دارد. سالها کارمند اداره منابع طبیعی بوده است. همسرش یازده سال پیش مرده است. نیمایش هفت سال است رفته آمریکا. نیوشا یک پسر چهار ساله دارد. خانه هفتاد و پنج متری‌اش را بیست و یک سال پیش با وام اداره خریده اند. قند دارد. التهاب روده. گرفتگی عروق. لرزش دست.
حقوق بازنشستگی‌اش را پس‌انداز می‌کند.به جز دارو خرج اساسی دیگری ندارد. خواهرش مینو سالهاست کرمان زندگی می‌کند و اگر کرونا نبود هم پیرتر از این حرف‌ها بود که بیاید و مهمان مهرنوش شود. جاری‌اش منیر خانم هفته‌ای یکبار زنگ می‌زند که از پادردش برای او بنالد. دوستی دارد که از دبیرستان با هم دوست هستند. سمیه حالا پنج سال است که رفته توی تلفن. آلمان زندگی می‌کند و گاهی توی واتس‌آپ برایش عکس‌های کج معوجی از در و دیوار و خیابان و گربه‌های سیاهِ دخترش می‌فرستد.
خانم صمیمی هفتاد و یک سال دارد. تنهاست. کم حرف می‌زند. عاشق مرباست که برایش اکیدن ممنوع است. تقریبن هفت ماه است که پایش را از خانه بیرون نگذاشته. داروهایش را دخترش برایش می‌گیرد و وعده وعده می‌کند و می‌گذارد توی جعبه مخصوص قرص‌ها که پسرش فرستاده.دو سالی می‌شود که غذایش مرغ کبابی، مرغ آب‌پز، سبزیجات پخته، کته رشتی یا سوپ است. روزی ده ساعت می‌خوابد اما باز هم کلی وقتِ اضافه می‌آورد. مهرنوش صمیمی با تمام خاطره‌هایش غمگین می‌شود، پس به جای هر خاطره بازی‌ای اخبار می‌بیند.



شب رسیده است. اخبارها تمام شده اند. آخرین قرص‌ها هم بلعیده شده‌اند. نیوشا عکسی از کودکی خودش را در بغل مهرنوش برایش فرستاده است. عکس خاکی رنگ است. سالها از آن لحظه می‌گذرد. بالکن خانه اجاره‌ای حوالی میدان بیست وپنج شهریور. کنارشان دو تا گلدان شعمدانی‌ست. مهرنوش موهایش را روی شانه ریخته. آستین حلقه‌ایِ سفیدی پوشیده است. نیوشا با موهای دُم‌موشی و سرهمی صورتی روی زانوی مادر جوانش نشسته و با دهان باز لبخندی گشاد حواله دوربین کرده است. صندل های مهرنوش مروارید دوزی‌اند. اما این عکس که نیوشا فرستاده همه چیز خاکی و قهوه‌ای است. بی‌روح و رنگ. همه عکس‌های قدیمی همین رنگی‌اند. مهرنوش هروقت عکسی از قدیما می‌بیند بی‌اختیار دلشوره می‌گیرد. قرار بود بعد از این عکس بروند عید دیدنی خانه عمو منوچهر، عموی شوهرش. سال پنجاه و چهار. نیما ده سال بعد توی اردیبهشت به دنیا می‌آید. شوهرش مرد جوان جذابی‌ست که اول همکارش بود و حالا سه سال است ازدواج کرده‌اند. دیوارهای بالکن همه‌اش پیچکِ ریز است. مهرنوش لبخند لوندی بر لب دارد. دامن کوتاه پیراهنش آمده تا بالای زانو و نیوشا را آرام توی بغل کشیده است. اما این عکس...قرص‌ها کار خودشان را کردند...خواب خوب است. چشم‌ها الکی می‌بینند وقتی هیچ دیدنی‌ای نمانده است برای دیدن. خواب خوب است. خوابیدن مرگ را راحت‌تر و نزدیک‌تر می‌کند. نیما آنجا تازه باید بیدار شود. او هنوز خیلی وقت دارد که بمیرد. بیدار شدن برایش شروع دوباره یک روز است. دویدن و خندیدن و معاشرت. اما مهرنوش باید بخوابد. جهان تمام شده است. فردا ظهر که بیدار شود اخبار جدید آمده است. حالا وقت خواب است.



یک روز آفتاب خانه را روشن می‌کند. یک روز قرص‌ها کار خودشان را نمی‌کنند. یک روز نیوشا پشت در خانه از دلهره زانوهایش کم‌جان می‌شود. یک روز تمام پیغامهای صوتی نیما بی‌جواب می‌ماند. نیما هرچه به نیوشا زنگ می‌زند جواب نمی‌دهد. یک روز آفتاب بی‌رمقِ خانم مهرنوش صمیمی غروب خواهد کرد.

تا آن روز، این روایت که خواندید تکراری‌ست. تا آن روز زندگی خانم صمیمی در همین خطوط و کلماتش خلاصه می‌شود. داستان جدیدی پیش نخواهد آمد، و حتمن خورشید غروب خواهد کرد.



عکس از پ.گ
عکس از پ.گ


داستانزندگیزندگینامهروایتپویا گویا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید