هیچ اتفاقی نمیافتد. همین. هیچ اتفاقی نمیافتد و تو منتظر میمانی. معلق. کارها پیش نمیرود. هر روز سر جایِ دیروزی ماندهای. از زندگی رانده و درجا مانده.
اما سیگارِ ناشتا خوب است. دست بردار، هر سنی که میخواهد بخواند. للهی خواننده که نیستم. سیگارِ ناشتا خوب است. هنوز نصفات خواب است، تنات بیدار شده اما، دلت میخواهد بخوابی. سیگار که روشن میکنی یعنی قبول کردهای که خواب خوب است و دلات درست میگوید. مخدر را وارد میکنی به تنات تا شاید بشود بخوابی. یک مخدر رقیق که میدانی کاری نمیکند، دلات را به همراهی خوشحال میکنی. نعشه میکنی.
جنگ قهوه و سیگار. قهوه آنده تا ضربان قلبات را بالا ببرد. قهوه مینوشی که باور کنی روز آمده. سیگار ناشتا و حرف دلات هیچ است، باید برخاست. برخاستن.
برخاستن یعنی بیدار و قبراق و لباس پوشیده، لبخندت را نصب کنی، کیف و کلید و سوییچ و سیگار را برداری، از خانه بیرون بزنی. معاشرت کنی، راه بروی، از میلهی مترو آویزان بشوی، بروی تا میدان، بپیچی به سمت خیابان دوطرفهای که دو طرف اش قرقِ خطیها و موتوریهاست. برخاستن یعنی در پناه در بستهای بایستی و ماسکات را برداری، دستهایت را الکل بزنی و سیگاری دود کنی. این سیگارهای برخاسته، جای آن سیگار ناشتا که خوب است را نمیگیرد. میکشی چون باید بکشی، نمیکشی که به حرف دلت گوش کنی.
برخاستن، فلافل برای ناهار، لبخند به بچهی جوراب به دست در واگن مترو، نگاه به تصویر معوجات در شیشهی قطار، جواب تلفن مشتری را دادن، چای بعدازظهر را با کارفرما نوشیدن، گرفتگی میان دو کتف، پایین گردن، موتوری گرفتن، دویدن و برگشتن به خانه است.
شب خودش حرف دیگریست. شب برای هرکس یکجور است. تفاوت در جزییات است، وگرنه شب همان شب است. شب را بعدن خواهم گفت.
فعلن سیگار ناشتا و جنگ با قهوه و برخاستن، باید باشد.