نه فقط در این روز و روزگار که در هر روز و روزگار دیگری هم، داشتن دوستان مشفق چنان نعمتی است که به شکرانهاش گزاردن دوگانهای واجب میشود. و من خوشبختم که از این دوستان بسیار دارم و از این نظر وامدار دوگانههای بسیارم.
میدانیم که کشور ما کشوری تعطیلات خیز است و ما از نظر تعطیلات رسمی در جهان رتبه اول را داریم. تعطیلات یک روزه، تعطیلات دو روزه و تعطیلات بین التعطیلین. و از قضا تعطیلات وسط هفته خصوصا که دو روز باشد، بسیار کسل کننده است. من البته شغلم آزاد است، یک کشاورز روستایی ساده آدم بیش نیستم، اما باز هم تعطیلی تاثیر خودش را میگذارد. روزی، دوستی از آن دوستان مشفق که گفته آمد، زنگ زد و گفت که هفته آینده دو روز تعطیلی هست و ما برای آن دو روز برنامهای چیدهایم، قرار است که گشت و گذاری در شرق استان گلستان و غرب استان خراسان شمالی داشته باشیم. برای آن روز آماده باش. البته آن دوست مشفق با لحن تحکمآمیز نگفت. اما با ملاطفت و ملایمت خاصی تحکم خود را ابراز کرد آیا به خاطر داشتن چنین دوستی که برای من برنامه چیده و مرا از دو روز تعطیلی کسلکننده و رخوت و خمودگی آن بدر میآورد، دوگانه شکرانه واجب نمیشود؟
باری طبق قرار در روز موعود صبح خود را به گنبد رساندم، و از آنجا با سه نفر از دوستان سوار بر مرکب سفید آن دوست راهی کلاله شدیم در کلاله همدیگر را یافتیم. ده نفر بودیم با سه مرکب. بعد از آن دوستان کلالهای راهنمای ما شدند و ما پشت سر آنها به راه افتادیم من که در بغل دست نشسته بودم راحتتر میتوانستم، مناظر اطراف را ببینم. طبیعت گوکلان، همیشه برای من که عاشق کوه هستم زیبا و جذاب بوده و هست. در سمت راست ما غالبا کوههای نسبتا بلند که در بعضی جاها جنگلهای طبیعی و در بعضی جاها جنگل مصنوعی که عموما کاج کاشته شده بود، سطح وسیعی هم داشت، ناخود آگاه مرا به فکر میبرد که نه بابا یه کارهایی هم در این مملکت شده. باری از کناره غربی روستای گلی داغ گذشتیم و به راهمان ادامه دادیم. تک تک مسیرها در خاطرم نیست، اما فکر میکنم از روستای لهندر نیز گذشتیم. در طی مسیر از مناظر زیبا لذت میبردیم و البته راهنمایمان نیز هر از چند گاه ما را متوقف میکرد و به دیدن مناظر خاص دعوت میکرد. درخت چناری کهنسال یا هر منظره دیگری. و دوستان دوربین به دست با شعفی کودکانه ذوق میکردند و مرتب عکس میگرفتند. به روستای اسلامآباد رسیدیم. یکی از همراهان گفت که اینجا، یک روحانی هست که شبها بعد از نماز شب، مختومقلیخوانی دارد و اهل شعر و ادب است، به دیدار او برویم. این روحانی با روی باز از ما استقبال کرد. در محضرش نشستیم و از بیاناتش فیض بردیم. از شعر گفت، اینکه خواستگاهش کجاست. خواستگاه تاریخی آن. و اینکه سخن اول باید در دل بنشیند. همانند موسیقی که فهمیده نمیشود اما بر دل مینشیند و بسیاری از این سخنها، که برای من اولین بار بود که از یک روحانی یا آخوند ترکمن چنین سخنانی میشنیدم. و به این نتیجه برسم که قرائتهای مختلف از دین و مذهب هست و هر که قرائت خاص خود را بیان میکند.
روستای اسلامآباد که نام قدیمش شاهپسند بوده و یک مرکز زلزله نگاری هم دارد، بنظر میآید روستایی جدید التاسیس بوده، خیابانبندیهایش جدید بنظر میآید لولهکشی آب نداشت، هر جا هر جا شیر آب بود و زنها و بچهها با دبه از آنجا آب میبردند. (مرد ها را ندیدم که آب ببرند.)
باری از روستای اسلام آباد گذشتیم. من همچنان از فرصت بغل دست راننده بودن استفاده میکردم و فارغ از دغدغه رانندگی از مناظر زیبای طبیعت اطراف لذت میبردم. کوهها دیگر مناظرشان متفاوت شد. مناظر جنگلی جای خود را به کوههای خشک داد راهنمای ما البته همچنان ما را متوقف میکرد و این بار به جای دعوت به تماشای مناظر میگفت: از اینجا قشون فلان سردار گذشته و قوم ترکمن را سرکوب کرده و ما علاوه بر افزایش اطلاعات تاریخی ناخودآگاه صدای سمضربههای اسبان قشون ستمکار را میشنیدیم. صدای مردانی که مستاصل نمیدانستند چه بکنند و صدای ضجه زنان و بچههایی که به این سو و آن سو میدویدند. و چهره سران قوم که از سر ناچاری بخاطر نجات قومشان تن به خفت و خواری میدادند. و چه بسیار سران قوم که متهم به سازشکاری و یا خیانت شدهاند و باید در لحظه حالت خاص آنها را درک کرد و به قضاوت نشست.
بگذریم. ما در حال زندگی میکنیم. از پاسگاهی گذشتیم. به منطقه خراسان شمالی رسیدیم. به منطقه اممند. منطقهای تاریخی، سرزمینی حاصلخیز، کشتزار گندم و پنبه. چنان که در گذشته کارخانه پنبهای هم داشتهاند از اممند گذشتیم. و طبق قرار قبلی که دوستان کلالهای گذاشته بودند به روستای کوچکی به نام چشمه رسیدیم. روستایی نسبتا عقب مانده. آب لولهکشی نداشت. گاز نداشت. خانهها بعضا کاهگلی و یا ساده بودند، اما در همان خانه ساده، میزبان ما مردی با روی گشاده، ذرهای از ناشادی از وجود چنین مهمانان ناخواندهای در صورتش حس نمیکردیم البته چندان هم ناخوانده نبودیم. میزبان در حد توانش از ما پذیرایی کرد. روستای اممند و چشمه با نام قربان شادی عجین بوده است. قربان شادی مردی مردمی، کاریزماتیک که در عین حال که خصوصیات مردمش را درک میکرد، از وضع و حال زمانه هم بیخبر نبود. عکسی از او دیدیم با کت و شلوار و کراوات، و بنظر میآمد مردی روستایی اما در زمان خود مدرن بوده است.
باری، صبح بعد از صرف صبحانه به سوی روستای اینچه حرکت کردیم. از مناظر زیبای کوههای نیمه بلند و خشک لذت میبردیم. در جایی راهنما ما را متوقف کرد و ما را تشویق به تماشای منظرهای خاص کرد که واقعا دیدنی بود. منظره روستای اینچه از بلندی. در سمت راست کوه و در سمت چپ هم کوه، و در فاصله بین این دو رشته کوه، روستای اینچه قرار داشت. یکی از دوستان که طاقت نیاورد و ذوقزده از تپه بالا رفت. یکبار تپه دست راست و باز از تپه سمت چپ. زیبایی و عریانی طبیعی همه را به وجد آورده بود. در کشتزارها تازه گندم کاشته بودند و با دستگاه آبیاری بارانی مشغول آبیاری بودند- نشان از پیشرفت تکنولوژی- اینچه که بنظر یک شهر کوچک میآمد تا یک روستا. وارد هم که شدیم انواع تابلوهای سر در مغازه ها، نشان از رونق اقتصادی آن داشت. روستای اینچه محل زندگی دوردی خان که یکی از خوانین بزرگ ایل گوکلان در دوره پهلوی اول و دوم بوده است. دو خاطره از او به یادم هست. یکی خاطره خانوادگی و آن اینکه محمد آخوند در حمله قشون روسیه تزاری به ترکمن صحرا در جنگ جهانی اول، زخمی میشود و به دوردی خان پناه میبرد و در بجنورد مداوا میشود . وی این مطلب را در یکی از نطقهای پیش از دستور خود بیان کرده است. محمد آخوند نماینده ترکمنها در مجلس شورای ملی بوده است. خاطره دوم در مورد دوردی خان مربوط به سرتیپ زاهدی است که قصد سرکوبی خان جنید را داشته اما شکست سختی میخورد و در حین هزیمت به دوردی خان پناه میآورد و دوردی خان او را از طریق بجنورد راهی تهران میکند. دوردی خان بیش از صد سال زندگی کرده است.
مقصد ما در روستای تازهیاب که وصل به اینچه بود، منزل محمد ایشان برادرزاده صحت ایشان شاعر معروف بود. او مردی هفتاد و اند ساله، گشادهرو و بسیار شیرین سخن. گفت که اهل سفر نیست و بنظر در کنج خانه، عارفانه زندگی میکرد از صحت ایشان گفت از عشق او و سیر سیاحتهایش. و از پدر خود عبا ایشان نیز سخن گفت. معلومات دینی و ادبی او خوب بود. در سخنانش بجا از آیات قرآن و اشعار مختومقلی یا صحت ایشان استفاده میکرد. دوست داشت حرف بزند. و راهنمای ما که جمع را معرفی کرد و معلوم شد که بیشتر دوستان اهل ادبیات و فرهنگ هستند، انگیزه او را برای سخنرانی بیشتر میکرد. مستمع صاحب سخن را سر ذوق آورده بود. کتابخانه او را دیدیم. یکی از کتابها که بسیار قطور بود و میگفت که آن را به 13شتر خریدهاند. و یادم نیست این کتاب متعلق به صحت ایشان بود یا عبا ایشان. وسواس خاصی در نگهداری کتابها داشت و ما هم به او حق میدادیم. از محضر او مرخص شدیم. در حیاط خانه اجاقهای گلی و تل هیزم وجود داشت. معلوم بود از گاز کشی خبری نیست. پوشش زنان شبیه به پوشش زنان یموت بود. و معلوم بود ارتباطات کار خود را کرده. پوشش قدیمی زنان گوکلان بنظرم کمی دست و پاگیر بود. دیدن زنی جوان بر پشت رل یک پراید که همراهانش نیز زن بودند، برای ما جالب بود. نشان از جسارت و اعتماد بنفس زنان امروزی و شکستن تابوهای قدیمی.
بعد از آنکه در منزل دایی یا پسردایی راهنمایمان در اینچه چایی خوردیم و خیلی هم به ما چسبید، باز سوار بر مرکبها راهی شدیم. هوا ابری بود. نشانی از آفتاب نبود و من جهات اربعه را گم کرده بودم. راهنمایمان ما را در مکانی بنام قوری میدان متوقف کرد بساط نهار و چای بر پا شد. قوری میدان، دشتی وسیع بود، با علفهای صحرایی و گیاه آتریپلکس که زیاد کاشته شده بود. همانند همان کاجها که در کوهها کاشته شده بودند. آتریپلکس را برای حفظ خاک و ترمیم مراتع توسط کارکنان اداره منابع طبیعی کاشته بودند.
بعد از صرف نهار بر مرکبها سوار شدیم، راننده مرکب ما جایش را با من عوض کرد مثل اینکه متوجه شد که هنگام رانندگی نمیتوان اطراف را خوب تماشا کرد. اما دیگر دیر شده بود. هوا رو به تاریکی می رفت. آخرین منظره زیبایی که دیدیم، منظره روستای گلی داغ از بلندی شرق آن روستا بود. از دوستان خداحافظی کردیم. با تشکر از بانیان این سفر و با امید دیدار بعدی.
شنبه 22 آذر 1393