احمد گرگانی
احمد گرگانی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

خاطره هایی از دوران جوانی

امروز روز ششم مهر ماه است. شش روز از پاییز گذشته است. تعطیلات تابستان تمام شده و ما باید به ساری "دانشگاه" برویم و با دوستان دیدار کنیم و خوش آمدی و روبوسی و سوال اینکه تابستان چگونه گذشت؟ راستی برای من تابستان چگونه گذشت؟

تابستان گذشته برای من یکی از پر بارترین تابستانها بود. اغلب در خانه می نشستم و کتاب می خواندم. کتابهای زیاد و خوبی خواندم و در عین حال از مسافرت غافل نبودم. اوایل با دوستان گنبدی به مراوه تپه و گلی داغ و گوکلان رفتیم. یک سفر سه روزه بود. ولی خیلی خوب و پربار گذشت. پر بار از این جهت که با طرز زندگی مردم گوکلان و حوالی مراوه تپه آشنا شدم.

هر سفری پر بار است.و می توان از آن نتایج زیادی گرفت. می توان زیاد اندوخت و تجربه کسب کرد. آری هر سفری خوب است. مخصوصا به مناطق ناشناخته و ندیده. غیر از سفر به مراوه تپه یک بار به تهران هم رفتم و کتابهای زیادی گرفتم. بعد از آمدن از تهران، اوایل شهریور به خراسان رفتم. اول به درگز، بعد به نیشابور، سبزوار و آخر شاهرود. بسیار سفر خوب و جالبی شد. مخصوصا در نیشابور از آرامگاه خیام دیدن کردیم و غیر از آرامگاه که بهانه ای بود، مردم بودند که برای دیدنشان مشتاق بودم. راستی ما در این مسافرتها دنبال چه چیزی بودیم؟ من که اینقدر به مسافرت عشق می ورزم، به جستجوی چه چیزی میروم؟ در هر شهری احساس می کنم، چیزی هست که می خواهم ببینم، چیزی که همیشه بدنبالش بوده ام. و وقتی از آن شهر خارج می شوم،متوجه نمی شوم که آیا آنرا یافته ام یا نه. در واقع هم یافته ام و هم پیدا نکرده ام. در هر شهری به قول دکتر اسلامی ندوشن من بدنبال صفیر سیمرغ بودم. سیمرغی که وجود خارجی ندارد، و در عین حال صدایش صفیرش همیشه مرا بخود می خواند. می دانم در هیچ شهری وجود ندارد، اما صدایش را می شنوم و به آن شهر میروم. آیا واقعا آرامگاه خیام بود که من می خواستم ببینم؟ نه. هرگز. معلوم بود که آرامگاه خیام نیز آرامگاهی است همچون آرامگاه های دیگر. قبلا بارها با خیام طعنه زده بودم. بارها صدای می خور او را بگوش شنیده بودم. مقبره خیام و یا فردوسی بهانه بودند. آنچه که من می خواستم ببینم، آرامگاه نبودند، مردم بودند. این خیل عظیمی که از دیر باز زنده اند و زنده خواهند بود.

بعد از آنکه از خراسان بر گشتم، باز بیکار نبودم و بیشتر وقتها را در مطالعه کتاب می گذراندم. در عین حال از موسیقی غافل نبودم و موسیقی ترکمنی و موسیقی کلاسیک سخت مرا شیفته کرده بودند. مخصوصا چایکوفسکی و بتهوون مرا دیوانه کرده بودند. هر چه بیشتر موسیقی کلاسیک گوش می کنم، بیشتر احساس آرامش روح پیدا می کنم. آدمی را در حال و هوای دیگری می برد که جدا از زندگی شلوغ و پر آشوب بیرون است.

یکی دیگر از کارهایی که می کردم، بالا رفتن از کوه ناهارخوران بود. به نقطه ای میرفتم که نه صدایی بود و نه دودی. فقط صدای تق تق نوک کوبیدن دارکوب، سکوت جنگل را بهم میزد. در آن بالا تنها می نشستم و فکر میکردم. در خود احساس آرامش و آسایش میکردم. احساس پاکی و سبکی پیدا می کردم. هر چه پایین تر میامدم، صدای ماشینها و صدای ترانه های شکمی آزارم می داد تا وقتی که مجبور می شدم بیایم پایین و در همین صداها قاطی شوم. براستی آن بالا صفا و پاکی است. سکوت و آرامش است. با خودم فکر می کردم، چقدر خوب می شد، همیشه و یا لااقل چند روزی آن بالا می آرمیدم. و بقول نیما گوسفندی وسگی.

همین احساس را در خالد نبی و گلی داغ هم داشتم. نوعی رجعت به گذشته. به پاکی و صفای گذشته. کاش می توانستم یکسال، پیش یکی از این چوپانهای آقبند یا همان اطراف چولیق می شدم وکار می کردم. نه، اینها رویاست و شدنی نیست.

بهر حال، من از کوه بالا می رفتم. از دیدن شیشه های شکسته آبجو و عرق و قوطی ناراحت می شدم، که چرا محیط پاک جنگل را اینچنین خراب کرده اند. و مگر آن پایین بس نیست که بالای پاک را آلوده اند، بیاد لنی افتادم، قهرمان کتاب "خدا حافظ گاری کوپر". که از کوه می رفت بالا و اسکی سواری می کرد. تا وقتی که برف بود، خوب و پاک بود. وقتی هم برف آب می شد، مجبور می شد از کوه و ارتفاعات دل بکند و به پایین و اجتماع شلوغ و پر هیاهو قدم بگذارد. وآنوقت، شرف وجوانمردی خودرا همراه اسکی هایش در جایی می گذاشت و همرنگ جماعت می شد.

آری من هم مانند لنی به ارتفاعات پناه می بردم . از شهر و صدای کر کننده ماشین ها در خیابان که مانند مورچه ها در رفت و آمد بودند، متنفر بودم و هستم. انگار که عقب مانده اند و انگار که چیزی را گم کرده اند. همچون گرگ گرسنه ای که در گله گوسفند بیافتد، مردم و ماشینها هم در رفت وآمدند. آری در ارتفاعات خبری از اینها نیست. و وقتی پایین می آیی و در لجنزار کثافت قدم می گذاری، چاره ای نداری خود نیز یکی از همان لجنها باشی. خود نیز همچون گرگ باشی. تا گرگ دیگری بهت صدمه نزند.

آخ کوهستان. با آن هیبتت، چسان مرا شیفته کرده ای؟

6/7/1356

وقتی به آن بالا می رسم، آن بالایی که سکوت حاکم جنگل است، و آن بالایی از فساد پایین و پایینها عاری است، افسوس می خورم. افسوس می خورم از اینکه چرا شاعر نیستم و نمی توانم با دیدن آن همه صفا و پاکی و طراوت جنگل و کوه شعر بسرایم و درد دل مسکین خود را تسکین بخشم. و یا چرا نقاش نیستم و قادر نیستم منظره شهر گرگان و دشت گسترده آنرا که بنظر زیر پایم میامد، ترسیم کنم.

آخرین بار که رفته بودم به کوه، در جای مرتفعی نشستم، جایی بود که هیچکس صدایم را نمی شنید وصدای هیچکس را نمی شنیدم. و با صدای بلند، مایده های زمینی ژید را می خواندم.آنجایی که می گفت: ای رضایت خاطر، من بدنبال تو هستم. تو همچون سپیده دمان تابستان زیبایی.

براستی هم من بدنبال رضایت خاطر هستم. که هیچوقت بدست نمی آید. مایده ها من بدنبال تو هستم. کجایید مایده ها، کجایید رضایت خاطر. و یک رنج مزمن که رنجم می دهد و اکنون شدت یافته است، باعث سردرد ناجوری شده، این درد همانا تنهایی است. تنهایی چیست؟ تنهایی فقط تنهایی است. درختی است که با تنهایی تغذیه می شود و شکوفه ها و میوه هایش تنهایی است. حتی اگر در یک باغ پر درخت هم باشی، باز تنها هستی. همانطور که هر درختی تنهاست.

وقتی با دوستان می نشینم و از هر دری صحبتی می شود، می گوییم و می خندیم، خود را در دورترین مسافت از آنها می یابم. نه اینکه برتر باشم و یا پست تر، خیر. فقط از این نظر که هر کسی تنهاست. حتی اگر دو نفر در تمام موارد با هم عقیده شان یکی باشد، باز هم تنهایند.

هیچ جا قرار ندارم. وقتی در ساری هستم، حوصله ام سر میرود و می خواهم به گرگان بروم. در گرگان نه در خانه می نشینم و نه پیش کسی می روم و یا اگر رفتم، خیلی کم. نه در چن سولی آرام می گیرم و نه در هیچ جای دیگر. به گنبد میروم، ولی آن رضایت خاطر ی که در جستجویش هستم، گیر نمی آورم. آه ای رضایت خاطر، کجایی؟ کجایی؟ همچون شتر ماده ای که در صحرا بچه خود را گم کرده، هراسان به این سو و آن سو می دوم، ولی نمی یابم. از هر طرف صفیر سیمرغ بگوشم می خورد ولی وقتی به آنجا رسیدم، می بینم نه، خبری نیست، اشک ریزان به سوی دیگر می دوم به جاهای دیگر. ولی از شتر بچه اثری نیست، اینست که سر در گریبان فرو می برم و می خوانم:

کجایی؟

کجایی شتر بچه سیه چشمم کجایی؟

از پستانهایم

از پستانهای پر از شیرم،

شیر می ریزد،

کجایی شتر بچه سیه چشمم

از پستانهایم شیر می ریزد،

کجایی؟

از پستانهایم

بسی شیر سفید.


شنبه 05 فروردين 1391

خاطرهجوانیکوهکوهنوردیکوهستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید