احمد گرگانی
احمد گرگانی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

ما و آنها

دوستی که در دهه پنجاه هجری شمسی در کشور آلمان غربی آن زمان تحصیل کرده بود، خاطراتی از آنجا تعریف می کرد که نقل بعضی از آنها خالی از لطف نیست:

خاطره اول: اتوبان بزرگی در آلمان احداث شده بود. این اتوبان مسیر مهاجرت گونه ای از مارها را قطع کرده بود. آنها مجبور می شوند، از روی اتوبان بگذرند، در نتیجه تعداد زیادی از آنها در زیر چرخهای اتومبیل ها کشته شدند. هواداران محیط زیست که این صحنه را دیدند، تجمع کرده و اتوبان را بستند. و شعارشان این بود که تکلیف مارها چه می شود؟ دولت شرکت سازنده اتوبان را وادار کرد، زیر گذرهایی برای عبور مارها بسازد و دو طرف اتوبان هم فنس هایی نصب کردند تا مانع عبور مارها از روی اتوبان شوند.

مقایسه کنید با وضعیت محیط زیست در ایران، مارها که چه عرض کنم دریاچه ارومیه با آن خصوصیات زیست محیطی منحصر بفردش در دنیا، دارد خشک می شود و کسی صدایش در نمی آید و اگر در بیاید ، " گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من آنچه که هرگز بجایی نرسد، فریاد است. "

خاطره دوم: روزی ویلی برانت صدراعظم آن زمان آلمان غربی سخنرانی می کرد. دختر خانمی به او نزدیک شد. ویلی برانت منتظر که او چکار دارد، دختر کاملا به او نزدیک شد، عینک او را برداشت و ناگهان یک سیلی به گونه او نواخت. و این گونه اعتراض خود را نشان داد. بعد بیست مارک روی میز گذاشت و سر جایش نشست. جریمه سیلی زدن در آن زمان بیست مارک بوده و ویلی برانت اگر به دادگاه هم شکایت می کرد، بیشتر از این گیرش نمی آمد. اما چرا او عینک اورا برداشت؟ چون جریمه سیلی زدن به صورت یک عینکی صد مارک بود!

البته این که کسی در ملا عام به صورت یک مقام دولتی که منتخب مردم است سیلی بزند، کار زشتی است. اما این که آن مقام دولتی به هر حال از نظر قانون حق بیشتری از دیگر مردم ندارد، خیلی جای حرف دارد.

خاطره سوم از یک راننده کامیون ترانزیت: از یکی از شهرهای آلمان می گذشتم که احساس کردم چادر کامیون به چیزی گیر کرد. توقف کردم، آمدم پایین و دیدم شاخه درخت به چادر خورده و آنرا نیم متری جر داده است. در این حین سر و کله پلیسی پیدا شد و از من سوال کرد که چه شده؟ من با ایما و اشاره چادر پاره و شاخه درخت را نشان دادم. پلیس بلافاصله بی سیم زد و عده دیگری آمدند. صحنه را بررسی کردند و من هم نگران که نکند مرا جریمه کنند. اما آنها تشخیص دادند که شاخه درخت خلاف کرده و شهرداری مقصر است. کاغذی بمن دادند و شهرداری یک چادر نو بمن داد!

این مورد قابل توجه شهرداری های ماست و همه می دانند گرفتن خسارت که پیشکش، برای انجام کاری در شهرداری ها از چه هفت خوان رستمی باید گذشت.

خاطره چهارم از همان تحصیل کرده آلمان: در مجموعه آپارتمانی که ما زندگی می کردیم، پیرزنی همسایه ما بود که سگی داشت. این سگ در انجام بعضی از کارها به او کمک می کرد. یکی از این کارها این بود که هر وقت به چیزی احتیاج داشت سبدی به گردن سگ می آویخت، در حالیکه پول و صورت مایحتاج درون آن بود. سگ از پله ها می رفت پایین و از پیاده رو به سر چهارراه می رسید. صبر می کرد تا چراغ عبور عابر پیاده روشن شود، بعد عبور می کرد. به سوپر مارکت آن طرف خیابان می رفت و فروشنده هم که او را می شناخت، بعد از تحویل اجناس او را روانه می کرد. روزی ما هم زمان با آن سگ به سر چهارراه رسیدیم. خیابان خلوت بود و هیچ اتومبیلی رد نمی شد. ما منتظر روشن شدن چراغ عبور عابر پیاده نشدیم، ناگهان سگ شروع کرد به پارس کردن به ما و اعتراض که چرا داریم خلاف می کنیم !؟

و اما خاطره آخر از کشور خودمان: می گویند در اوایل دهه پنجاه محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران که سرمست از پول بادآورده نفت، با تکبر و نخوت در برابر خبرنگاران می ایستاد و دم از دروازه های تمدن بزرگ می زد،( بی خبر از طوفانی که چند سال بعد دودمان او را برخواهد چید ) روزی مهمانی خارجی داشت و او را سوار بر اتومبیل در خیابان های تهران می گرداند. و چنان که عادت او بود دم از پیشرفت و توسعه می زد و می گفت که ما تا چند سال دیگر به تمدن بزرگ می رسیم و جزو چند کشور برتر اقتصادی و صنعتی دنیا می شویم. ناگهان چیزی توجه مهمان خارجی را جلب کرد و پرسید: قربان این نرده ها چیست که وسط خیابان نصب کرده اند؟ شاه گفت: اینها را برای این نصب کرده اند که مردم از هر جایی از خیابان رد نشوند و فقط از محل های خط کشی عبور عابر پیاده تردد کنند. مهمان خارجی گفت: قربان شما زمانی به تمدن بزرگ می رسید که نرده ها را بردارید و مردم هم فقط از محل های خط کشی عابر پیاده عبور کنند.

چهل سال از این ماجرا می گذرد. و هنوز نه تنها نرده ها برداشته نشده اند که زیادتر هم شده اند. و نه تنها طولشان افزوده شده که ارتفاع آنها هم بلندتر شده، چرا که بعضی ها مانند قهرمانان ژیمناستیک با یک حرکت آکروباتیک از روی آن می پرند و زحمت بالا رفتن از روی پل هوایی را به خود نمی دهند. و بعضی ها هم مثل سوسمار از زیر نرده ها خزیده رد می شوند. و کاربرد پل هوایی هم البته محل خوبی برای نصب تابلوهای تبلیغاتی است، چرا که از دور دیده می شوند!!

براستی چرا ما اینگونه ایم؟ آیا مقررات را نمی دانیم؟ والله بالله ما می دانیم. با تک تک مردم اگر حرف بزنید، همه روشنند، همه آگاهند. و می دانند که باید مقررات را رعایت کرد. پس چرا می دانند و عمل نمی کنند ؟ ( یعلمون مالا تعملون )

آیا همیشه باید سایه یک چماق بر بالای سر ما باشد؟ سالها پیش در سال 1985 میلادی دوستی یک وانت تویوتا خریده بود. ناراحت بود که این ماشین اگر کمربند را نزنی مرتب بوق می زند. و می گفت باید بروم پیش برقکار اتومبیل تا سیم بوق آنرا قطع کند. او حاضر بود سیم بوق هشدار دهنده را قطع کند، اما حاضر نبود کمربند را که برای ایمنی خود او بود بزند. اما امروزه که بستن کمربند اجباری شده و نبستن آن جریمه دارد، کمر بند می زند. هنوز هم او کمربند را بخاطر ترس از جریمه شدن می زند و گرنه، نه صدای بوق هشدار دهنده و نه صدای واق واق آن سگ آلمانی او را به این کار وادار نمی کند.

28/3/1391


سه شنبه 06 تير 1391

خاطرهآلمانمحیط زیستمقررات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید