بشنو از نی چون حکایت می کند وز جداییها شکایت می کند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
زندگی با جدایی آغاز می شود و باجدایی هم پایان می پذیرد. پس هر زندگی در فاصله بین دو جدایی است. وجدایی غالبا دردناک است. برای همین نوزادان هنگام تولد گریه میکنند، برای اینکه از محیط امن وآرام که در بطن مادربوده اند، جدامیشوند. و هنگام مرگ که آخرین جدایی است، وابستگان متوفی با گریه او را بدرقه می کنند. اما این تمام داستان نیست. ازتولد تامرگ، ما بارها و بارها با جدایی آشنا می شویم. بسیاری از آنها سرنوشتی محتوم بنظر می رسند، مانند جدا شدن ازهمکلاسیها یا همدوره ای های سربازی، که بعد از اتمام آنها دوره ای دیگر در زندگی انسان شروع می شود. اما این خیلی دردناک نیست. ممکن است با بعضی از آنها دوستی را ادامه دهی وبعضی ها را هم بعد ازسالها که همکلاسی یا همدوره ای را دیدی، احساس می کنی حرفی برای گفتن ندارید، فقط یادآوری خاطرات گذشته.......
اما ما جداییهای دردناک زیادی در زندگی داشته ایم. هرکسی که سنی از او گذشته باشد، لااقل در میانسالی محتملا جداییهای دردناک و غم انگیز داشته است . مرگ پدر یا مادر شاید پذیرفتنی باشد، هر چند دردناک است، اما مرگ دوست یا همسر یا برادر........ بسیار ناراحت کننده است. دردناکی هرجدایی بستگی مستقیم به میزان وابستگی طرفین دارد و میزان یا طول مدت افسردگی ناشی از آنهم به همان میزان وابستگی ارتباط دارد. وگرچه می گویند، ازدل برفت هر که ازدیده برفت، اما بعضی ها ممکن است از دیده چشم بروند، اما ازدیده دل چه؟ مگر به همین سادگی است؟
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر کنایتیست که از روزگار هجران گفت
جدایی قصه دراز دامنی است. سراسر ادبیات شرح این جداییهاست. چه مولانا که گفت:
بشنوازنی چون حکایت می کند وز جداییها شکایت می کند
و چه حافظ:
آن یارکز و خانه ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری ازعیب بری بود
........
از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد آری چه کنم فتنه دور قمری بود
چرا به موضوع جدایی پرداخته ام؟ مگرچه شده است؟ حقیقت اینست که موضوع جدایی فعلی من از نوع دیگری است. من از کوه جدا شده ام. شاید برای خیلیها این حرف مسخره بیاید، اما آنها از میزان وابستگی من به کوه بی اطلاعند :
نمی دانم از چه سنی کوه پیمایی را آغاز کردم. فکر می کنم سالهای 53 یا 54 بود که اولین کفش کوهم راگرفتم. جای دوری نمی رفتم. دور و بر ناهارخوران و غالبا کتابی دردست می گرفتم، روی تخته سنگی می نشستم وکتاب می خواندم. آن زمان کوهستان خیلی خلوت بود، بعد ها دوستان جوان را ازچن سولی می اوردم و به کوه می بردم. از ناهارخوران پیاده تا آبشار دوقلو یا دوبرار ..........از سال 65 که در گرگان اقامت گزیدم، کوه رفتن من جدی تر شد. دوستانی را در کوه ملاقات کردم و گروهی تشکیل دادیم. اما من وسط هفته غالبا تنها به کوه می رفتم. درتنهایی احساس آرامش بیشتری می کردم. سالها گذشت، گروه از هم پاشید، دوستان به شهرهای دیگر رفتند. بارها کسانی را همراه می بردم و اگر کسی نبود، تنها می رفتم. همه فامیل و آشنایان می دانستند که نباید جمعه ها مزاحم من بشوند. کوه همیشه چون مادری مهربان مرا در آغوش خود می پذیرفت. در دامانش احساس آرامش می کردم، یک نوع یگانگی با طبیعت، دورشدن از روزمرگیها، احساسی خاص، احساسی چون احساس بودا در حالت نیروانا.
اما موضوع صحبت ما ازجدایی بود: باید بگویم بارها و بارها با دردناکترین جداییها روبرو شده ام. دوستان بسیار عزیزی را از دست داده ام که هنوز که هنوز است، خاطره شان در نزد من بسیار عزیز هستند و دردناکترین جداییها برای من جدایی از آن یار بود کزو خانه من جای پری بود. اما اختر بدمهر از چنگ من بدر برد. سالهای بسیار بدی داشتم، آن ایام که آن یار بالابلند من در بستر بیماری بود. تنها پناهگاه من کوهستان بود. وقتی چاره ای نمی یافتم، به کوهستان پناه می بردم، گامهای تند و سریع بر می داشتم. در خلوت ترین جاها با صدای بلند می گریستم ، از بی پناهی و ناتوانی خود فریادهای جگر سوز می کشیدم.آه ای شاخه های پیچ پیچ درختان انجیلو شما خود شاهدید که در آن ایام برمن چه گذشت و چون از سر بی پناهی به خانه می آمدم، آن یار که بر جلو خان منظرم جلوه ای داشت، با نگاهی کنجکاو و کمی نا امید بر من نظر می کرد و خیلی آرام می گفت: آرام گرفتی؟ "کوشیدینگمی" و مگر کوشیمک به همین سادگی بود؟ در او نظر می کردم. به هم نظر می کردیم. نگاه از هم می دزدیدیم، هراسان بودیم. نمی خواستیم، نمی خواستیم که از هم جدا شویم، اما می دانستیم که این سرنوشتی ناگزیر است.به او می گفتم، ای کاش من بجای تو بودم، بچه ها مادر می خواهند. و او می گفت: این حرف را نزن. جای همچون تو پدری را من چگونه می توانم پر کنم.
آه ای روزگار غدار، روزگار غدار
آن یار را اختر بد مهر بدر برد. و من باز بارها و بارها به دامان کوه پناه بردم.
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت
سوزناکترین ترانه ها را می خواندم و از دیده اشک می افشاندم:
گیتدینگ یونه قولاغیمده سنگ ملایم سوزلنگ قالدی
نازلی گوزل گوزلریمده گولیب دوران گوزلنگ قالدی
زمان گذشت، زمان گذشت. گرچه ازدیده برفت، اما هرگز از دل نرفت. ظاهرا من با زمانه ساختم. تقدیره تدبیر یوق. به ظاهر می گفتم و می خندیدم. سه چیز آرامم می کرد: شعر، کوه و سومی بقول حافظ:
غم کهن به می سالخورده دفع کنید که تخم خوشدلی اینست وپیر دهقان گفت
احساس کردم که باید بیشتر به کوه پناه ببرم. راه دوری نمی رفتم تا زودتر به خانه برگردم. غالبا وسط هفته دو بار یا سه بار می رفتم و می آمدم. دوستی هم بود که نمی خواست من در تنهایی در خود فرو روم، زنگ می زد و جمعه ها با او به کوه می رفتم. چیزی که می خواستم خستگی بود، خستگی جسم، باید خود را خسته می کردم، تا شبها کمی آسوده تر بخوابم. تا آنکه دوستی دیگر پیدا شد. به راه های کوتاه من قانع نبود. مثل بزغاله ورجه وورجه می کرد و از من می خواست به راه های دورتر برویم. محیط خانه کمی آرام شده بود و من احساس کردم می توانم به این دوست نو رسیده حال بیشتری بدهم . پس رفتیم و رفتیم. دوستانی دیگر پیدا شدند. و باز جوانانی دیگر از شهرها و روستاهای اطراف، همه مشتاق و آرزومند. مشتاق راه های دور، قله های ندیده، چشمه های ننوشیده. و دوستان باز افزون شدند. افزونی دوستان باعث نشاط خاطر من شد. دورانی دیگر آغاز شد. و من از شوق دیدار این دوستان در جمعه ها روزهای هفته را سپری می کردم.
مسیرهای تند و دشوار، صعودهای نفس گیر، فتح قله ها ،زبله، تلنبار، لنده، شاهوار و هنگام فتح قله ،گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی. در مسیر های سخت هنگام خستگی یاران، ترانه ای را طنین افکندن، یا شعری را با صدای بلند خواندن. آتش افروختن در برف وباران.
آه که چه شعرها که خوانده نشد و چه آوازها که در کوه طنین نیافکند و آن آتشهای اهورایی، آتشهای اهورایی. و آن شبهای جمعه، آن زنگهای تلفن: فردا چه ساعتی؟فردا کجا؟ .... فردا به سردانسر خواهیم رفت، فردا به زبله ، تلنبار، مازوکش.......
اما ناگاه نهیب حادثه ای؟! ! اتفاقی ساده، دردی در زانو و احساسی ناگوار از اینکه نمی توانی حتی به سادگی راه بروی. زنگها را مایوس می کنی. چشمها را به انتظار می گذاری. یک هفته، یکماه، چندماه، و می بینی می توانی جمعه ها در خانه بمانی و با حسرت این شعر حافظ بخوانی:
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
می توانی جمعه ها در خانه بمانی، تلویزیون نگاه کنی . می توانی از دور به کوه چشم بدوزی و ببینی که می توان بدون کوه هم به زندگی ادامه داد. اما چه ادامه ای؟ با حسرتی در دل:
آه از این جور و تطاولکه در این دامگه است و ای از آن عیش و تنعمکه در آن محفل بود
آه ای کوه های مرتفع، ای قله های سر به فلک کشیده. ای زبله مغرور وای تلنبار گردنکش، بدرود. ای آب سرد پیر میشی وای قله بلند شاهوار و ای لنده کوه سرکش، بدرود. وای چشمه گوارای مازوکش بدرود. بدرود. بدرود. چرا که مرا دیگر دیداری با شما نخواهد بود.
و درود بر شبهای جمعه ساکت، درود. دیگر کسی بمن زنگ نمی زند. احمد، فردا دیر از خواب بر خواهی خاست. خمیازه ای و نگاهی از دور به کوه .شبی است تاریک و سنگین:
بو گیجانگ توملوگی نیچیکسی آغیر
یرینگ یاغیرنی سی آغرامدان یاغیر
یا سویگی گونشی دوغسین داغلاردان
یا دا سن روحیمی تازه دن دوغیر
گرچه از کوه محروم شده ام با تمام تلاشی که کرده بودم:
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کردکه سعی من و دل باطل بود
اما نا امید نیستم:
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سرغیب باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
باز جای شکرش باقیست، دو یار دیگرم با من هستندکتاب و شعر. پس رو بسوی کوه بنگر و بگو: درود و بدرود:
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی ایام چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند وبلا کوشش آن حقگزاران یاد باد
گرچه صد رود است درچشمم مدام زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغ از رازداران یاد باد
البته من می دانم یاران از یاد من فارغ نیستند. همیشه بیاد من هستند.همچنانکه من همیشه بیاد آنها هستم.
شب جمعه 7/5/1389
پنجشنبه 22 بهمن 1394