به یاد غریبی ...
میخواهم از اربعین بنویسم، از راهی شدن با دل ناموس اهلبیت و گامبهگام جا پای قدمهای جابر(۱) گذاشتن، از لحظه لحظههایش بگویم، از حال و هوایش، از دلخوشیهایش، از رنگ و لعابش،
اما
فقط میتوانم از غریبی بنویسم، از حسرت و آه، از هجر و فراغ،
از نگاه به رفتن زوار و چشم انتظار برگشتنشان برای شنیدن تکهای خاطره که شاید لمسی باشد برای درک فضا،
فقط می توانم از جاری شدن قطرات چشم در کنج عزلت بگویم،
فقط میتوانم از اندیشیدن وسط ایوان برای چرایی حرکت بگویم،
به دنبال منطق و دلیل برای رفتن کیلومترها راه با پای پیاده،
اما
گاهی انگیزهی همصدا شدن با اندوه عالم، منطق نمیخواهد،
گاهی، یک جایی، انسانها نمی دانند چرا چیزی را میخواهند، فقط میدانند که میخواهند به آن برسند، میدانند که تبوتاب وصالی هست که ظاهرا نه منطق آن را میپذیرد، نه عقل،
اینجا همانجاست که میگویند، دل حرم خداست ...
اینجا همانجاست که فقط دل با آن مست و همراه میشود،
فقط دل عمق بارش بلا، عمق الْإِنْسانَ فی کَبَد را احساس میکند و اطاعت و بندگی را زیر آفتاب تابان ظهر عاشورا متوجه میشود،
فقط دل نوای عاشقانهی ا... اکبر را وسط بیابان کرب و بلا میشنود و حَافِظُوا عَلَى الصَّلَوَاتِ وَالصَّلَاةِ الْوُسْطَىٰ را در کنار نیزههای تیز شده با جهل قرائت میکند،
فقط دل اِیّاکَ نَعبُدُ نماز را در فضای خون، بهدرستی ادا میکند و رکوع و سجود را روی فرش بیابانی که بوی تواضع و خضوع میدهد درک میکند،
فقط دل شاهده غم سهمگین جهان اسلام بوده و از اسارت ناموس آل ا... آگاهی دارد،
فقط دل اهمیت خاکی که چادر رقیه ۳ ساله را در آغوش گرفته میداند و استقامت را در وجود اسوهی صبر ترجمه میکند،
فقط دل ...
آقا، آقا جانم، این انتظار را به پایان برسان و اذنی بده، اذنی برای حرکت بده که در عمق سلولهایمان خواهان وصال هستیم ...
به قلم یک جا مانده ...
۱) جابر بن عبدا... انصاری