گراما
گراما
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

نامه های زمستان - شنبه ۱۵ دی

یاحق

اسمش رو نامه های زمستان گذاشتم. اینجا یه گوشه ی غریب و جدید و گرمه که میتونم جدا از هیاهوی دنیای شلوغ بنویسم. گرمه، سکوت گرمه. سکوت زمستون گرمه چون زیرش پر از آتشه. اینجا زیر هیاهیوی دنیای بیرونه، یک روز اینجا هم پر از آدم یشه و من باز هم به جای دیگری سفر میکنم. شاید این نامه ها دیر به دستت برسه، شایدم هرگز. شاید این آخرین نامه باشه، و شاید آغاز یه داستان بلند، داستان روزهای زمستان.

یادش بخیر.. یاد صبحی که هنوز آفتاب نیومده بود و من پای بخاری برقی کز کرده بودم و برات شعر میگفتم بخیر. گفتم:(( بیا ای مهربان خسته دلم خسته دلم من، بیا از غم رهایم کن که غلتان در گلم من.))

یادش بخیر اون صبحی که به شعله ی روشن اجاق گاز نگاه کردم و اولین بار برات شعر گفتم، یادم نیست چی بود، شعرام همه دست تو بود و بعد از تو هم تقلایی برای جمع کردنشون نکردم. یادش بخیر شبایی که باد بخاری به پاهام میزد و لای خوندن فیزیک بهت فکر میکردم. یادش بخیر.

امشب هم باز از پیاده رو به سمت انقلاب رفتیم، امشب دیگه یادم نرفت به کافه قنادی نگاه کنم، آخه چند وقتی بود، وقتی یادم میفتاد کافه قنادی ای هست که ازش گذشته بودم، اما امشب نگاهم بهش افتاد، قبل از اینکه دیر بشه. بعدش نوبت به اون دیواری رسید که روش رو با در بطری تزیین کرده بودن، گفتم چند سال پیش توی همین پیاده رو، همینجا داشتیم قدم میزدیم. گفتم خیلی شیرینه، خیلی خاطرات شیرینی ان.

گذشته ی من پر از اشتباهه، اما شیرینه، خیلی شیرین، و همیشه به من گفتن که فلان کار رو نکن، اشتباهه، تو اشتباه میکنی، تو اشتباه کردی، و من هر چیزی که میگفتن اشتباهه رو ترک گفتم. هر چیزی که اجازه نداد بین آدما، بین کسایی که شاید ندونن چقدر دوستشون دارم اوقات آرومی داشته باشم، چیزی وجود نداشته باشه که غرق شدن من توی نگاه کردنشون رو به هم بزنه.

مثلا چند روزه که تصمیم گرفته ام به محض گرفتن اولین حقوق گوشیمو عوض کنم، همون قبلیو میگیرم، البته یه مدل جدید ترش، همونی که اونقدر خوب بود و من اونقدر باهاش غریبه بودم که خیلی زود افتاد شکست و منم خیلی ناراحت نشدم، وقتی بگیرمش امید است که خیلی مسائل حل بشه، اما من آرزوم رو از دست داده ام. از گنجی که این روزا وقتی بهش نگاه میکنم، وقتی قفلش رو باز میکنم کلی تو دلم قند آب میشه، یه خاطره ی شیرین میمونه، یه گذشته ی اشتباه شیرین، و من اشکی ندارم که برای این همه شیرینی گریه کنم، اشکی ندارم تا وقتی که از گوشی حرف میزنم و تو از من به جرم ماشینی بودن رو برمیگردونی گریه کنم، این یادگار مردیه که سال ها پیش الگوی زندگی من شد، کسی که حرف های متفاوت میزد و وقتی رفت حرف هاش هم به دست خاک سپرده شد، و من وقتی شناختمش که رفته بود. این یادگار یه سفر کرده است و کسی این رو درک نمیکنه، من هم اشکی ندارم که گریه کنم. مینویسم، هر چقدر دلتنگم مینویسم، دلتنگ دیر رسیدن ها و دیر بیدار شدن ها، دلتنگ اشتباهات شیرین، و اشکی ندارم که گریه کنم.

امشب ابر و باد و مه خورشید و فلک گفتن باهات حرف بزنم. یکی گفت فلان هدیه رو بگیر و یک نفر گفت فلان جمله رو براش بفرست، گفتم نه، گفتم نه، دلم میخواست و گفتم نه. سکوت میکنم، اشکی ندارم که گریه کنم و سکوت میکنم. اینجا دلمان برایت خیلی تنگ است ولی جایی نیست. خیالت هست، صورتت خیلی شفاف، صدایت خیلی واضح، لبخندت به یادگار حک شده بر دل اما جایی نیست، در دنیای ماشینی من نغمه ی تو گم میشه، در چشم بی اشک من و سینه ی بی نفسم.

قرار بود شب ها ننویسم، قرار بود ننویسم، قرار ما سکوت نبود، دوستی نبود که هرگز سراغش رو نگیری، و من خاموشم. اینجا صدایی نیست که به گوشت خوش بیاد،

یک نقاشی به جایی میرسه که دیگه نقاش نمیتونه چیزی بهش اضافه کنه. و نامه ام پایان گرفت و جوهرم تمام شد.

شبت بخیر.

سحرم روی چو ماهت، شب من زلف سیاهت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید